اادر خدمت اصلاح الگوی مصرف

 
 

سایت اطلاع رسانی اسفندیار عباسی

  دریافت قلم فارسی (فونت) مناسب  

صفحه اصلی    معرفی سایت    تازه های سایت    همکاری با سایت   درباره اسفندیار عباسی    تماس با ما

مقاله ها و پیوندها:    بخش اول - آلودگی اطلاعاتی    بخش دوم - توسعه محلی 

خدمات پشتیبانی پژوهش            خدمات پشتیبانی نشر             خدمات پشتیبانی توسعه محلی

 برای پژوهشگران          برای اولیا و مربیان           برای برنامه ریزی و سیاستگذاری       

 

 

 نمای بزرگتر      وزیر به پیرزنه گفت: «این دختر پادشاهه، عروسته.»  به دختره هم گفت:«این کچله شوهرته.»ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نمای بزرگتر      کچله اومد بیرون که بره نونو ورداره و برگرده تو تندور؛ دختره درو بست!ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نمای بزرگتر     

دیوه گفت: «خُب، هر کی می اومد سلام نمی کرد. ولی تو برا خاطر سلامِت آزادی. هر چی آب می خوای بده بالا.»ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نمای بزرگتر       دختره از پشت پرده در اومد و گفت: «همون کچله که دیدی، همون شوهر منه.»ا

 

داستان های بابا یدی

جلد 1: دیگان و دیگان

2. آستر و رویه

بازگشت به فهرست کتاب

نمایش مناسب برای چاپ (پی دی اف)ا 

شاه به وزیر گفت: «وزیر، آستر رویه رِ نیگر [نگه] می داره یا رویه آسترو؟»

وزیر گفت: «رویه آسترو نیگر می داره.»

دختر شاه گفت: «نخیر، آستر رویه رِ نیگر می داره.»

شاه بدش اومد، غضبش گرفت. به وزیر گفت: «می ری این دختر منه به کسی می دی که نون شوم [نان شب] نداشته باشه بخوره.»ا

این وزیره هم تَو [تاب خورد، چرخید] خورد دید یه پیرزنی یه پسر کچلی داره تُو تَندوره [تنور]. پیرزنه می ره گدایی، می آره می ده این پسره می خوره. وزیر دختره رِ آورد اینجا و به این پیرزنه گفت: «این دخترِ پادشاهه، عروسته.» به دختره هم گفت: «این کچله، شوهرته.» ا

پسره گفت: «کله بابای پادشاه ریده که این زن من باشه.»

کچله بنا کرد دشنوم دادن به پادشاه.

دختره بنا کرد خندیدن و گفت: «آره، چه دشنوم بِدی، چه نَدی، تو شوهر منی و من هم زن تو.»ا

به ننه اش هم گفت: «دیگه حق نداری پهلوی این بیای. این شوهر منه. می خوام از گُسنَگی [گرسنگی] بکشمش. توی تندور بمیره.»ا

کچله هی داد و بیداد کرد و دشنوم داد.

دختره گفت: «هر چی دلت می خواد دشنوم بده، باد می بره. تو باید از تندور بیایی بیرون و نون بخوری.»ا

گفت: «نمی خوام.»

دختره فردا صبح یه سبیه [سیب را] ورداشت [برداشت] برد گذاشت اونجا که تندور بود و پناه واساد [کنار ایستاد، جایی که دیده نشود]. کچله دید کسی به کسی نی[کسی توجه ندارد]، پرید بالا و رفت سیبو ورداشت و بِدّو رفت تو تندور. حالا دختره داره نیگا می کنه.ا

دختره با خودش گفت: «خُب، پَر و پاش محکمه. افلیج نی. باشه عیبی نداره. حالا غضب کرده، خدا بزرگه.»ا

فرداش که شد دختره نون برد گذاشت بیرون در. گُسنَگی خُب دین و ایمون نداره. کچله تا اومد بیرون که بره نونو [نان را] ورداره و برگرده تو تندور، دختره درو بست! دختره درو بست و گفت: «تندور بی تندور، برو اون خونه[اتاق]»ا

خُب، دیگه ناچار شد. رفت تو اون خونه.

دختره به کچله گفت: «تو شوهر منی. هر جوری که می زنم باید برا [برای] من برقصی. هر چی می گم باید بگی چَشم.»ا

کچله گفت: «چَشم.»

گفت: «بگو سلام.»

گفت: «سلام.»

گفت: « نه، سلام نه، بگو سلام علیکم.»

گفت: «سلام علیکم.»

گفت: « به مادر هم بگو سلام.»

به مادرش هم گفت: «سلام علیکم.»

گفت: « خُب، بارک الله. دو تا کلمه یاد گرفتی.»

فردا صبح فرستادش حموم. رفت و یه دَس لباس بِش پوشوند و به دو سه روز رو به راهش کرد و کچله سلام کردنو یاد گرفت. وقتی می رسید سلام می کرد. ا

دختره رفت به چاروادارها [کاروان دارها] گفت: « من یه نوکری دارم یه چند روز همراتون ببرینش. حالا چیزی می خواین بش بدین می خواین ندین. ببرینش که همراتون راه بره.»ا

چاروادارها وَرِش داشتند و رفتند. به یه بیابون برهوتی رسیدند. کم آبی بود. چاهی بود، آب داشت. ولی هر کی می رفت تو چاه، سرش می اومد بالا. خودش نمی اومد.ا

اینا گفتند: «کچلو [کچل را] بفرستیم تو چاه آب بیاره.»

گفتند: «باشه.»

به کچل گفتند: «برو پایین آب بده.»

این رفت تو چاه، همچین که رفت تو چاه دید یه دیوی اونجا واساده.

گفت: «سلام علیکم.»

دیوه گفت: «خُب، هر کی می اومد سلام نمی کرد. ولی تو برا [برای] خاطر سلامِت آزادی. هر چی آب می خوای بده بالا.»ا

این هی آب داد و آب داد.

دیدند نه، همه چی بر وفق مراده. گفتند: «دیگه آب نمی خوایم، خودت بیا.»

دیوه بِش [به او] گفت: «حالا که می خوای بری، این دو تا انارِ می بینی؟ اینه می دی برا زنت ببرن.»ا

(اینا کار خداهِه. همه دستورای خداهِه.)

این اومد بالا و این دو تا انارِ داد برا زنش بردن. خودش با اینا رفت.

(اون روزا خُب مسافرت ها یه روز و دو روزی نبود، یه شش ماهی و یکسالی طول می کشید. هر کی می رفت مکه یکسال طول می کشید. مثِ [مثلِ] حالا که نبود.)ا

دختر پادشاه انارِ که وا [باز] کرد دید گوهر شب چراغه. با خودش گفت: «خُب، باشه. بهترِ من.»ا

اینارِ وا کرد و بنا کرد خرج کردن. خونه مال خودش بود، این یکی هم خرید، اونم خرید و... به قدری که می خواست خرید و خراب کرد. اوستا و عمله و بنا گذاشت سرش مشغول قصر و بارگاه درست کردن شد. دو تا انار گوهر شب چراغ خیلی درآمد داره!ا

حالا اینه اینجا داشته باش.

اونا رفتند. پنج شیش ماه مسافرت طول کشید. برگشتن اومدن و دوباره به کچل گفتند: «برو آب بده.»ا

گفت: «چَشم.»

این رفت دید بله، اون یارو دیوه اونجا واساده.

گفت: «سلام علیکم.»

گفت: «اگر آب می خوای، بده بالا. برا سلامِت آزادی.»

آب داد بالا.

اینا گفتند: «بابا آب بَسّمونه، دیگه خودت بیا بالا.»

کچله از دیوه خداحافظی کرد.

دیوه گفت: «حالا که می خوای بری این دو تا انارَم ببر.»

دو تا انار دیگه باز دوباره پیچید و کادو کرد و بش داد و اینم خداحافظی کرد و اومد.ا

وقتی اومد دید خونه شونو گم کرده. نه درش معلومه و نه کونش[انتهایش] معلومه. بنا کرد تَو خوردن [تاب خوردن، چرخیدن]. آخِر، یکی بِش گفت: «چته؟»

گفت: «خونمون اینجا بوده، حالا نی.»

گفت: «چرا، هِه. دَرِش اونه.» اومد درو زد دید بله خانمش اومد. رفت تو و سلام علیکم و رفت تو دید بَه، اینجا خونه نی قصر و بارگاهه. رفت و زنه گفت که اینا که می بینی مالِ همون دو تا انارِ که دادی آوردن.ا

گفت: «اِ، دو تا دیگه هم آوردم.»

گفت: «کو؟»

گفت: «ایناها.»

گفت: «خُب، بده من، اینا برا من خوبه.»

گفت: «آره برا تو خوبه.»

داد به زنه و شد نوکرش تا قصر و بارگاهو تموم کردند و تعطیل کردند. قشنگ قالی فرش کردند، از تو درِ خونه تا تو هال. اینم فرستاد رفت حموم. خُب یه سالی طول کشیده بود دیگه، اینم خُب کچلی هاش مو دَر کرده بود و جَوونِ خوبی شده بود. شَل مَل هم خُب نبود. لباس خوب بِش پوشوند و گفت: «برو شاه رو با وزیر دعوت کن.»ا

این اومد رفت به پادشاه گفت: «قربان، خانم من می گه اَمرو [امروز] تشریف بیارین منزل خودتون. با وزیر.»ا

گفت: «باشه، می آیم.»

شاه با وزیر داشتن می آمدند دیدند که این ساختمون نبود، قصر بود. رفتند تو. از تو درِ خونه فرش بود تا تو هال. رفتند نشستن. پسره هم دو زانو زد جلوشون نشست و دختره هم رفت پشت پرده و گفت: «وزیر!»ا

کیه صدا می کنه؟ صداش مثِ دختر پادشاه می مونه!

وزیر گفت: «بله.»

گفت: «آستر رویه رو نیگر می داره یا رویه آسترو نیگر می داره؟»

شاه دید اِ، صدای دخترشه.

وزیر گفت: «آستر رویه رو نیگر می داره.»

دختره گفت: «قبول داری؟»

گفت: «بله.»

گفت: «اون جوونی که می بینی روبه روتون دو زانو زده همون شوهر منه. همون کچله.»ا

دختره از پشت پرده در اومد و گفت: «همون کچله که دیدی، همون شوهر منه. حالا با این تخت و بارگاه که داری می بینی، آستر رویه رو نیگر داشته. این رویه بود من نیگرش داشتم.»ا

(البته اون نیگر نداشت، خدا نیگر داشت.)

اون وقت، شاه هفت شب اَندِروز [شبانه روز] کوس و گواگب پادشاهی را به جنبش درآورد و کچله رِ کردش داماد خودش و گفت: «تو وزیر دست راست منی.»ا

متن، عکس و دیسک فشرده © 1382ا اسفندیار عباسی و حمیرا شریفی

نگارگری ا© 1384ا مهرنوش شریفی

 
 
 
آرم و طراحی سایت، حمیرا شریفی 2008 ©آ