اادر خدمت اصلاح الگوی مصرف

 
 

سایت اطلاع رسانی اسفندیار عباسی

  دریافت قلم فارسی (فونت) مناسب  

صفحه اصلی    معرفی سایت    تازه های سایت    همکاری با سایت   درباره اسفندیار عباسی    تماس با ما

مقاله ها و پیوندها:    بخش اول - آلودگی اطلاعاتی    بخش دوم - توسعه محلی 

خدمات پشتیبانی پژوهش            خدمات پشتیبانی نشر             خدمات پشتیبانی توسعه محلی

 برای پژوهشگران          برای اولیا و مربیان           برای برنامه ریزی و سیاستگذاری       

 

 نمای بزرگتر      دید یه شیر و یه روباه و یه گرگ اومدن اونجا نشستن گفتن: «بیایم یکی یه قصیده بگیم.»ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نمای بزرگتر      رفت اونجا و دید یه کره شتری زاییده و یه دو نفر هم دارن خشکش می کنن. مادرشم داره می لیسدش.ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان های بابا یدی

جلد 2: انار شیرین، انار ترش

                                                                         

1. خیر خواه و بدخواه

بازگشت به فهرست کتاب

 نمایش مناسب برای چاپ (پی دی اف)ا

دو تا برادر بودن، یکیش اسمش خیر خواه بود، یکیش بدخواه. اینا می خواستن برن مسافرت، یکی سه تا نون ورداشتن و رفتن. ساعتی که رفتن بیرون، خیرخواه گفت: «من گُسنَمه [گرسنه ام است].»ا

بدخواه گفت: «یکی از نوناتو [نان هایت را] بخوریم.»

یکی از نونای خیرخواهو خوردن.

هی رفتن و رفتن. ظهر شد. خیر خواه گفت: «داداش، من گسنمه.»

گفت: «یکی از نوناتو می خوریم.» یکی از نونای خیرخواهو خوردن.

شب شد. شب شد و رفتن تو یه خرابه ای گرفتن خوابیدن. صبح شد. خیر خواه گفت: «من گسنمه.»ا

بدخواه گفت: «یکی دیگه از نوناتو میخوریم.» یکی دیگه هم خوردن و سه تا نون خیرخواه طی شد [تمام شد].ا

رسیدن سر یه جاده ای. بدخواه گفت: «تو از اون جاده برو.» نه که حالا سه تا نون داشت،

می خواست به خیرخواه نده.

خیرخواه گفت: «نه، با هم بریم آخه...»

گفت: «نه، تو از اون جاده برو.»

خیرخواه از اون جاده رفت. کور و پشیمون. رفت و از یه گردنه رد شد دید اِ، یه آسیو [آسیاب] خرابه ای اینجا هِه [اینجا هست] دم غروبه. رفت تو آسیو خرابه دید یه دیزه گوشت روی چهار سنگه [اجاق صحرایی]. یه سفره نونی و یه کاسه ای و یه قاشق واینم هه. گفت خُب، چه بهتر که من نصف اینه بخورم و نصفشم [نصفش را هم] بِرا [برای] صاحابش بذارم. نصفشو خورد و نصفشم برا صاحابش گذاشت و تو این آسیاب بنا کرد تَو خوردن [چرخیدن]. دید یه جُلِ خری [پالان الاغ] اونجا هه و چیزی دیگه نی [نیست]. ا

تاریک شد. آخر شب شد. دید صاحبی نیومد. اون نصفة دیگه شم ریخت خورد. ریخت خورد و دید که صدای شیر و گرگ می آد. رفت تو رفت تو یه آخوری و جُل خررو هم انداخت رو خودش.ا

دید یه شیر و یه روباه و یه گرگ اومدن اونجا نشستن. نشستن و بنا کردن با هم صحبت کردن و گفتن: «بیایم یکی یه قصیده بگیم.»ا

گفتن: «بگیم.»

روباهه گفت: «یه موشی اینجا هه، یه خشت طلا داره و چهل تا اشرفی. صبح پیش از اینکه آفتو [آفتاب] بیاد بالا، اینجارِ با دُمش جارو می کنه. خشت طلا رو می ذاره و چهل تا اشرفی رو می آره دورش می چینه و می پره روخشت و بنا می کنه بازی کردن. بازیشه [بازیش را] می کنه تا تیغ آفتاب بیاد بالا. اونوقت بنا می کنه دوباره یکی یکی بردن. اگه کسی بدونه، چهلمیه که می آره، با کلاه می زنه بِشِش [به او].  موشه درمی ره تو سوراخه. این اشرفی هار ِبا خشت طلا ورمی داره می بره.»ا

خیرخواه اینه شنید.

گرگه گفت: «پس نمیدونی!»

گفتن: «ها؟»

گفت: «این سگ خوبه که این گله داره، مغزش برا دختر پادشاه خوبه. دختر پادشاه حصبه به سرش زده. مغز این سگه رِ اگر آدمیزاد بفهمه، بره این سگه رِ بخره، بکشه، مغزشه دَر کُنه [بیرون بیاورد] و بِبَره به جون این دختر بماله و یه خرده ای هم فوت کنه تو دماغاش [سوراخ های بینی]، اون دختره پا می شه می شینه و پادشاه با نصف پادشاهیش بِشِش می ده.»ا

شیره گفت: «پس نمی دونین!»

گفتن: ها؟»

گفت: «این خرابه ای که می بینین همین جا هِه،هفت خمره خسروی وسطش خاکه. اگه آدمیزاد بفهمه، یه قلعه ای دور این می کشه، و خودش کم کم اینو در می آره می خوره دیگه.»ا

اینا تا اینارو گفتن، خلاصه، نزدیک صبح شد و پا شدن رفتن.

خیرخواه با خودش گفت: «اول ببینم این روباهه راس گفته. اگه راس گفته باشه، همه ش درسته.»ا

این اومد رفت اونجایی که روباهه نشونی داده بود نشست پناه [مخفی شد].  دید بله. موشه اومد با دمش و اونجا را روفت [جارو کرد] و رفت تو سوراخه و یه خشت طلا آورد اونجا گذاشت. یه دَوری دورش زد و رفت یه اشرفی هم آورد گذاشت. دوباره رفت یکی دیگه هم آورد گذاشت. این هیچی نگفت تا چهلمیه که آورد با کلاه زد تو کلّه موشه.ا

موشه دررفت توسوراخه. چهل تا اشرفی با خشت طلارِ ورداشت و رفت.

ورداشت و رفت و رفت تا پهلوی گله. به چوپونه گفت: «این سگه رِ بفروش.»

گفت: «نمی فروشم، سَگَمِه. شمشیر من این سگه هِه.»

گفت: «این خشت طلا رِ بت می دم.»

چوپونه تا خشت طلا رِ دید گفت: «می دم.»

گفت: «برو اُسارِش [افسارش] کن بیار بده.»

خشت طلا رِ داد به این چوپونه و سگه رِ اُسار کرد و بردش تو یه درّه دورّه ای که کسی نبیندش، زد کشتش و مغزشه در کرد وگذاشت تو یه قوطی و رفت تو شهر پادشاه. گفت: «آی، من حکیمم، من طبیبم.»ا

به پادشاه خبر دادن که بله، یه حکیمی آمده. گفت: «بیارینش.»

اونوقت رفت پیش پادشاه.

پادشاه گفت: «دختر منه که اگه سالم کنی، نصف پادشاهیمه با دخترم بِت می دم. اگه نکنی، می کشمت تا دیگه حکیمی نکنی.»ا

گفت: «باشه. دستور بده حمومو داغ کنن.»

حمومو هفت شب اندِروز [شبانه روز] داغ کردن و دختره رِ صیغه کرد و بردش تو حموم. از این مُخ مالید از اون پنجة پاش تا فرق سر دختره. دختره به جنب و جوش اومد. یه خورده هم فوت کرد تو دُماغش و دختره یه عطسه ای کرد و یه کرمی پرید اون میونه و پا شد نشست.ا

دختره گفت: «پدر فلون فلون شده، تو نامحرمی، اومدی اینجا چکار؟»

خبر دادن به پادشاه که دخترت داره دشنوم به حکیم می ده.

گفت: «بیارینشون.»

خیرخواه دخترو برد. پاشاده دخترو با نصف پادشاهی بِش داد. خیرخواه عقد کرد و شد داماد پادشاه.ا

بعد خیرخواه گفت: «من می خوام برم یه جایی قصر درست  کنم. یه آبادی می خوام تاسیس کنم.»ا

گفت: «کجا؟»

گفت: «فلونه [فلان] جا.»

عمله ای و بنایی و اوسّایی برداشت ودور تا دور آسیاب خرابه دیوار کشید و یه قصر بِنا کرد ساختن. هفت خم خسروی رِ هم در کرد و بنا کرد غلام بگیره و رعیت بگیره و چاه بزنه و خلاصه اینجا شد یه ده.ا

به گوش بدخواه رسید که یه اربابی اونجا داره یه آبادی نوساز می کنه و به خودش گفت: «برم اونجا یه کاری و باری دسّم بده.»ا

پُرسون پرسون اومد تا رسید. اون نمی دونست که این برادرشه. ولی خیرخواه شناخت که این بدخواهه. گفت: «بدخواه.»ا

گفت: «بله.»

گفت: «اگر کار و بار می خوای، اینجا هست. برو، شترای من فلونه جاهه، دارن می زّان. مواظبت کن هِرّه هاشون [کُرّه هایشان] یخ نکنن.»ا

گفت: «باشه.» آدرس گرفت و رفت.

رفت اونجا و دید یه کره شتری زاییده و یه دو نفر هم دارن خشکش می کنن. مادرشم داره می لیسدش. ا

گفت: «برین دیگه، من خودم اومدم اینجا سرپرست اینا باشم.»

اینا خندیدن.

گفت: «چرا می خندین؟»

گفت: «ما خُب آدم نیستیم. ما بختاشیم [بخت هایش ایم].»

گفت: «بختای کی؟»

گفتن: «بختای خیرخواه.»

گفت: «کدوم خیرخواه؟»

گفتن: «همین پادشاه که الان اینجا دیدی.»

گفت: «اون مگه خیرخواهه؟»

گفتن: «آره، این برادر توهه و ما بختاشیم. ما خُب عمله اَکاره نیستیم.»

گفت: «پس من نوکری خیرخواه ِ نمی کنم! من به خیالم این یه تاجریه اومده اینجا. خودتون به شترا برسین.»ا

اومد. اومد و گفت: «تو خیرخواهی؟»

گفت: «نه!»

گفت: «بختات گفتن خیرخواهی. بختات داشتن هِرّه ها رو خشک می کردن. آره، حالا بگو ببینم تو کجا رفتی که به اینجا رسیدی. باید به منم بگی.»ا

گفت: «نمی خواد من به تو بگم. تو هر کاری که بخوای اینجا هست. تعهد کن [مسئولیت قبول کن] من زنم [زن هم] برات می  گیرم، خونه هم برات دُرُس می کنم. برا خودت. تو برادر منی، همین جا باش.»ا

گفت: «من زیر فرمون تو برم؟! ابدا! من زیر فرمون تو نمی رم، باید به من بگی چیکار کردی، وگرنه از تخت می کشمت پایین.»ا

گفت: «حالا حتما می خوای بری به من برسی؟»

گفت: «آره.»

خیرخواه گفت: «من رفتم اونجا، اینجوری و اینجوری و اینجوری شد. شیر و گرگه و روباهه اومدن داستان برام گفتن. من داستاناشونو جمع کردم. آره حالا اینجوریه.»ا

بد خواه گفت: «منم می رم. من دیگه از تو کمترم؟»

رفت. رفت و اول تا دسشه [دست اش را] تپوند [چپاند] تو چهار سنگه، بی ادبی می شه، نجس شد. تو آخوره هم دَس بُرد، اونجا هم دسَّش نجس شد.ا

گفت: «بَه! این عوض اونایی که اون می گفت اینجوریه. خُب، دروغ به من گفته. حالا ببینم شب چیکار می کنن.»ا

شب که شد، دید شیره و گرگه و روباهه اومدن. اومدن و شیره گفت: «رفیقا!»

گفتن: «بله.»

گفت: «خرابة من قلعه دورشه!»

روباهه هم گفت: «موش منم نیست.»

گرگه هم گفت: «من رفتم گوسفند بگیرم دیدم سگه دیگه نیست به من پارس کنه! سگه رَم بُرده. حالا بیایم یه قصیده بگیم.»ا

گفتن: «اون قصیده هایی که اون شب گفتم، آدم اینجا بوده و شنیده. پاشیم اول بگردیم ببینیم آدم اینجا نی. اگر آدم اینجا نی، قصیده هامونو بگیم.ا

پا شدن. جُل خره رِ کشیدن و شیر بدخواهو کشید پایین. و سه تایی پاره ش کردن و خوردن و رفتن. ا

هر دوستی مثل خیرخواه، هر دشمنی مثل بدخواه.

متن، عکس و دیسک فشرده © 1382ا اسفندیار عباسی و حمیرا شریفی

نگارگری ا© 1384ا مهرنوش شریفی

 

 
 
 
آرم و طراحی سایت، حمیرا شریفی 2008 ©آ