اادر خدمت اصلاح الگوی مصرف

 
 

سایت اطلاع رسانی اسفندیار عباسی

  دریافت قلم فارسی (فونت) مناسب  

صفحه اصلی    معرفی سایت    تازه های سایت    همکاری با سایت   درباره اسفندیار عباسی    تماس با ما

مقاله ها و پیوندها:    بخش اول - آلودگی اطلاعاتی    بخش دوم - توسعه محلی 

خدمات پشتیبانی پژوهش            خدمات پشتیبانی نشر             خدمات پشتیبانی توسعه محلی

 برای پژوهشگران          برای اولیا و مربیان           برای برنامه ریزی و سیاستگذاری       

 

 

 نمای بزرگتر      دید حاتم طایی یه پلاسی اونجا شیت کرده و اسّاده رو به خدا. یه پلاسِ سیاه دیگه هم انداخت گردنش. هی میگه: «خدایا، تو بده تا منم بدم.»ا

 

 

 

 

 

 

داستان های بابا یدی

جلد 2: انار شیرین، انار ترش

                                                                          ا

  8. از خدا بخواه

بازگشت به فهرست کتاب

نمایش مناسب برای چاپ (پی دی اف)ا

یه روزی حاتم طایی رفت به شکار. گشت و گذارش افتاد به یه نفر. پسره یه چل [چهل] تا بز داشت و اونجا با ننه ش زندگی می کرد. پسره به حاتم طایی گفت: «بیا امشب مهمون من باش.»ا

گفت: «تو نمدونی [نمی توانی] منه [مرا] مهمون کنی. من مغز قلم چهل تا گوسفند خوراکمه.»ا

گفت: «من چل تا بز دارم، چل تام [چهل تا را هم] می کشم می دم تو.»

گفت: «باشه.»

این چل تا بزو کشت و مغز قلم اینارِ در کرد [خارج کرد] و غذا ساخت داد به حاتم طایی خورد.ا

مادره گفت: «خُب، چرا بزامونو اینجوری کردی؟»

پسره گفت: «من خُب حالا می رم ازش می گیرم. گفته بیا.»

صبح که می خواست بره، حاتم طایی گفت: «فردا بیا اونجا یه چیزی بِت بدم.»

این یه کولواری [کوله باری] بست و رفت خونه حاتم طایی رِ پیدا کرد و رفت تو. با خودش گفت: «ببینم چیکار می کنه این حاتم طایی، یه سَری در بیارم.»ا

پسره شب خوابش نبرد. کشیک کرد، دید نصفه شب که شد حاتم طایی پا شد. این بنا کرد هواشه گرفتن [حواسش به او بود]. دید حاتم طایی پله هارِ گرفت و رفت بالا پشت بوم. اینم پله هارِ گرفت و رفت بالا پشت بوم. دید حاتم طایی یه پلاسی اونجا شیت کرده [پهن کرده] و وضو گرفت و واسّاد رو به خدا. یه پلاسِ سیاه دیگه هم انداخت گردنش. هی بنا کرد گفتن: «خدایا، تو بده تا منم بدم. خدایا، تو بده تا منم بدم. خدایا، تو بده تا منم بدم.»ا

واسّاد تا سرِ سفیده، نمازشه که خوند و پاشد که بیاد، پسره پاشد، جلو جلو رفت همونجا که خوابیده بود گرفت خوابید. حاتم طایی متوجه نشد ولی این پسره خطِشِه زد [از رازش با خبر شد].ا

وقتی صبح شد، پسره کولواریِ بست که بره. حاتم طایی گفت: «کجا می ری؟»

گفت: «من می رم. تو از خدا می خوای بگیری به من بدی. تو از سر شب تا نصفه شب تا صبح می گفتی خدایا بده تا من بدم، خُب من دیدم تو می خوای از خدا بگیری بدی به من. مگه من خودم خدا ندارم؟ خودم از خدا می گیرم.» ا

متن، عکس و دیسک فشرده © 1382ا اسفندیار عباسی و حمیرا شریفی

نگارگری ا© 1384ا مهرنوش شریفی

 
 
 
آرم و طراحی سایت، حمیرا شریفی 2008 ©آ