اادر خدمت اصلاح الگوی مصرف

 
 

سایت اطلاع رسانی اسفندیار عباسی

  دریافت قلم فارسی (فونت) مناسب  

صفحه اصلی    معرفی سایت    تازه های سایت    همکاری با سایت   درباره اسفندیار عباسی    تماس با ما

مقاله ها و پیوندها:    بخش اول - آلودگی اطلاعاتی    بخش دوم - توسعه محلی 

خدمات پشتیبانی پژوهش            خدمات پشتیبانی نشر             خدمات پشتیبانی توسعه محلی

 برای پژوهشگران          برای اولیا و مربیان           برای برنامه ریزی و سیاستگذاری       

 

 

 نمای بزرگتر      زنه گوشه دامنشه پُر کرد اشرفی و بنا کرد رفتن تو آبادی، دو تا رو این سکو و دو تا رو اون سکو و دو تا تو حصار اون و سه تا تو حصار اون یکی.ا

 

 

 

 

 

 

داستان های بابا یدی

جلد 2: انار شیرین، انار ترش

                                                                          ا

  5. یک کلاغ چل کلاغ

بازگشت به فهرست کتاب

نمایش مناسب برای چاپ (پی دی اف)ا

یه نفر یه گنجی جسته بود [یافته بود]، گفت: «من این گنجه رِ باید برم با زنم درمیون بذارم ببینم می دونم [می توانم] بخورم یا نه.» این اومد و به زنش گفت: «ضعیفه؟!»ا

گفت: «هان؟»

گفت: «من اَمرو [امروز] نشسته بودم، بی ادبی می شه، دست به آب، یه غلاغ [کلاغ]  ازَم در رفت. ولی به کسی نگی ها!»ا

گفت: «نه! به هیچکی نمی گم.»

(این یه کلاغ چل [چهل] کلاغ که می گن از اونجا مرکزشه.)

گفت: «به هیچکی نمی گم.»

گفت: «خیلی خُب، خدا کنه نَگی.»

زنه داشت رد می شد به زنه همساده گفت: «همسایه، شوهر من رفته بی ادبی می شه دس به آب، دو تا غلاغ از کونش در رفته بود.»ا

همین طوری، اون به اون گفت و اون به اون گفت، سه تا چهارتا و یه غلاغ شد چل تا غلاغ.ا

مَرده اومد زنه رِ طلاق داد. گفت: «تو زنِ من نیستی.»

طلاق داد و رفت یه زن دیگه گرفت. گرفت و آوردش تو خونه. یه ده بیست روزی بودن، بعد به برادر زنه  گفت: «برادر زن!»ا

گفت: «بله؟»

گفت: «خُب، اینجوری که نمی شه بشینیم و بخوریم.»

گفت: «ها؟»

گفت: «بریم معامله گری.»

گفت: «باشه.»

یه چند توپی قدک [کرباس] و تونه [پارچه لُنگ] خریدن. (قدیما تونه و قدک زیاد بود.) ورداشتن و رفتن. دم چنار «اِزنو» [درختی در حوالی روستای خورهه] که رسیدن مَرده به برادر زنه گفت: «می دونی؟»ا

گفت: «ها؟»

گفت: «آخه سزاوار نی من ددة [خواهر] تورِ [تو را] که تازه بردم خونمون تنها بذارم و همرای ِ تو بیام نمی دونم کجا و کجا معامله گری. تو برو بفروش، یکی تو، یکی ام من. یعنی تو یکی از من زیادتر ببر، برای اینکه می خوای بفروشی و بیای.»ا

گفت: «باشه.» این رفت.

اینم اومد و نصفه شب که شد یه بز مُرده ای جُست و گذاشت تو چادر و اومد درو زد و اومد تو.ا

زنه گفت: «چرا برگشتی؟»

اینم با ناراحتی رفت تو و چادرِ انداخت رو سکوی خونه.

زنه گفت: «چته؟ قضیه رِ بگو.»

گفت: «هیچی، راستیاتش [حقیقتش را بگویم]، ما رفتیم بالا و با داداشت دعوامون شد زدیم کشتیمش. حالا هم آوردیمش اینجا. حالا هر کاری می خواین با من بکنین، بکنین. این شما و این من و اینم برادرت.»ا

زنه یه فکری کرد و گفت: «هیچ کاریت نمی کنیم. پاش [پاشو] بریم، وَرِش داریم بریم تو اون باغچه یه چاله ای می کَنیم و خاکش می کنیم. نه تو دیدی و نه من. اصلآً حاشا می کنیم.»ا

گفت: «حتماً؟»

گفت: «آره. حالا دیگه اون زنده نمی شه. پَه [صدای تعجب] تورِ [تو را] چکارت داریم. دیگه نه، همین کارو بکن.»ا

گفت: «باشه، حالا پاش برو بردارته ببین.»

گفت: «نه، نمی خوام ببینم، پاشو.» دستِ مرده رِ گرفت بلندش کنه، مرده بِنا کرد خندیدن.ا

گفت: «چرا می خندی؟»

گفت: «آخه برو برادرته ببین.»

گفت: «نمی خوام ببینم.»

گفت: «نه، تا تو نری برادرته نبینی من پا نمی شم.»

رفت و گفت: «اِ، این خُب بز مرده هه!» بنا کرد خندیدن.

گفت: «بله، بز مرده هه. من غلاغ هم ازَم در نرفته بود که اون زنم چل تاش کرد. بشین تا برات بگم.»ا

زنه نشست.

گفت: «من گنج جسته بودم، می خواستم ببینم اون سِرّ نگه داره یا نه. معلوم می شه تو سر نگه داری که از برادرت گذشتی. پاش بریم.»ا

گفت: «کجا بریم؟»

گفت: «بریم گنج رِ دَر کنیم بیاریم.»

اومدن و رفتن و نصفه شبی با زنه گنج رِ آوردنو ریختن تو خونشون.

مَرده که خُووش [خوابش] برد، زنه گوشه دامنشه [دامنش را] پُر کرد اشرفی و بنا کرد رفتن تو آبادی، دو تا رو [روی] این سکو و دو تا رو اون سکو و دو تا تو حصار [حیاط] اون و سه تا تو حصار اون یکی. همه آبادیو [آبادی را] پر کرد و اومد رفت گرفت خوابید. صبح که پا شدن، مَرده تو آبادی شنید که اون دو تا اشرفی تو حصارش جُسته و اون یکی دو تا رو سکوش و اون یکی می گه: «من هم دو تا تو کوچه جُستم...» ا

مَرده عصبانی اومد خونه و گفت: «پس عجب سرّ نگه داشتی.»

زنه گفت: «بیچاره، تازه به نفع ما هه. ما صبح پا می شدیم و می خواستیم گنج بفروشیم، مَردم نمی گفتن از کجا آوردی؟ حالا آبادی یکا یکی دو تا دارن. ما هم گنجشه داریم، می فروشیم و می خوریم.»ا

گفت: «بارک الله!»

دیگه مرده اینه عقلش نرسیده بود ها! زنه عقلش رسیده بود که باید همه آبادیه پرکنه که همه آبادی بگه من دو تا دارم، چهار تا دارم واینم می گه منم پنج تا دارم. آره. ا

متن، عکس و دیسک فشرده © 1382ا اسفندیار عباسی و حمیرا شریفی

نگارگری ا© 1384ا مهرنوش شریفی

 
 
 
آرم و طراحی سایت، حمیرا شریفی 2008 ©آ