اادر خدمت اصلاح الگوی مصرف

 
 

سایت اطلاع رسانی اسفندیار عباسی

  دریافت قلم فارسی (فونت) مناسب  

صفحه اصلی    معرفی سایت    تازه های سایت    همکاری با سایت   درباره اسفندیار عباسی    تماس با ما

مقاله ها و پیوندها:    بخش اول - آلودگی اطلاعاتی    بخش دوم - توسعه محلی 

خدمات پشتیبانی پژوهش            خدمات پشتیبانی نشر             خدمات پشتیبانی توسعه محلی

 برای پژوهشگران          برای اولیا و مربیان           برای برنامه ریزی و سیاستگذاری       

 

 

 نمای بزرگتر      رفت تو سِکوی طویله درِ صندوقه واکرد دید یه بچه گرجیه، با یه چماق گُردَش، پرید اونجا گفت: «سلام علیکم، آقا.»ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نمای بزرگتر      صبح که آقا پا شد دید تمام صحن کارونسرا همه ش شتر خوابیده ..  بارا جواهرات.ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نمای بزرگتر      دو تا کبوتر اومدن سر درخته. این یکی گفت: «باجی باجی!»  اون یکی گفت: «جونِ باجی؟»«ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان های بابا یدی

جلد 2: انار شیرین، انار ترش

                                                                          ا

  7. پادشاه جنّ و پریون

بازگشت به فهرست کتاب

نمایش مناسب برای چاپ (پی دی اف)ا

یک روزی یه پادشاهی بود دو تا پسر داشت. یکی صد تومن داد به این پسرا و گفت: «ببرین. اگه یکی سیصد تومن بکنین، پسرا مَنین [پسرهای من اید] و گرنه پسرا من نیستین.»

پسر بزرگه ورداشت و رفت تو قهوه خونه عیاشی کرد و خورد و صد تومن طی  شد [تمام شد] رفت.ا

پسر کوچکه گفت: «اینجوری نمی شه.»

رفت دو تا قاطر خرید و بنا کرد چارواداری [حملِ بار] کردن. کم کم خرید تا نُه تا قاطر داشت و صد تومنم پول. این صد تومنم خرج بارگیریِ این نه تا قاطر بود. پسره بِنا کرد چارواداری کردن تا یه روز گذارش افتاد تویه شهری. تو این شهر رفت تو کاروانسرا. با خودش گفت: «بریم یه نونی و آبی برا خودمون و کاهی و جویی بِرا قاطرا بخریم بیاریم.»ا

این همچین که اومد بِره، یه بچه گُرجی [کوتوله] با یه صندوقی رو گُرده ش [روی پشتش] پرید جلو گفت: «سلام علیکم.»ا

گفت: «سلام علیکم.»

گفت: «این صندوقه [صندوق را] بخر از من، هر کی بخره پشیمون ، هر کی نخره پشیمون.»ا

گفت: «چی چی توشه؟»

گفت: «چه می دونم چی چی توشه، باید ببری تو کاروانسرا باز کنی.»

گفت: «من نون به کارِمِه [نیاز دارم] بیام صندوق تورِ بخرم؟»

گفت: «نخر.»

پسره رفت از یه دروازه دیگه بره، پرید جلوش گفت: «بِلا دارم بِلا، هر کی بخره پشیمون، هر کی نخره پشیمون.»ا

گفت: «بِلات چند؟»

گفت: «صد تومن.»

پسره گفت: «من همین صد تومنه دارم.»

رفت از یه دری دیگه بره، بچه گُرجی دوباره پرید جلوش گفت: «بِلا دارم بِلا، هر کی بخره پشیمون، هر کی نخره پشیمون.»ا

(اینا دستورای [دستورهای] خداییه.)

پسره گفت: «بیا باباجون، این صد تومنه بگیر، این بِلاتو بده به من! صد تومنه داد، بِلارِ گرفت و رفت تو سِکوی طویله درِ صندوقه واکرد دید یه بچه گرجیه، با یه چماق گُردَش، پرید اونجا گفت: «سلام علیکم، آقا.»ا

گفت: «سلام علیکم و زهر مار!»

گفت: «اِ، آقا صد تومن دادی منه آزاد کردی، حالا من زهر مار؟»

گفت: «خُب، حالا اگه صد تومنه داشتم یه خرده کاه وجو بِرا اسبام می گرفتم که بخورن و گُسنگی نخورن. حالا خودم به درک.»ا

گفت: «کاه و جو بِرا اسبای آقام بیارین!»

پسره دید اِ، اسبا دارن کوچ کوچ چیز می خورن. پا شد رفت نیگا کرد دید تو آخورشون پُرِ کاهه. یه خرده خوشحال شد.ا

شوم [شب] که شد بچه گرجی گفت: «یه دَس رختخواب بِرا آقام بیارین!»

دید یه دس رختخواب براش آوردن پهن کردن رو سکو طویله که اگه اینارِ بفروشه پونصد تومن پولش می شه، این صد تومن داده.ا

گفت: «شام بِرا آقام بیارین.»

دید یک مجمعه شام براش آوردن که اگه مجمعه و ظرفاشه بفروشه یه عالمه پول ازش درمی آ. یه خرده دیگه خوشحال شد. حالا نمی گه توکی هستی و اینم نمی گه تو کی هستی. ا

نصفه شب که شد گفت: «آقا، برم دخترِ پادشاهِ بِرات بیارم؟»

اِ، این کیه دیگه؟

بچه گرجی رفت دخترِ پادشاهو انداخت رو شونِش و آورد گذاشت بغل آقا.

گفت: «بله؟»

گفت: «اینجوری که نمی شه من شب برم دخترِ پادشاهو برات بیارم و صبح ببرم. باید برم برات بگیرمش که شب اندِروز [شبانه روز] پهلوت باشه.»ا

این چماقشو گذاشت رو گُردَش و رفت.

اول راهش ندادن. پادشاه گفت: «کیه؟»

گفتن: «یه بچه گرجیه.»

بالاخره رفت تا حضور پادشاه.

گفت: «قبله عالم سلامت باد، من یه آقایی دارم این دختر شمارِ [شما را]  خواهش کرده.»ا

پادشاه به وزیر گفت: «این چی چی می گه؟»

وزیر براش گفت.

پادشاه گفت: «جلاد!»

وزیر بِش گفت: «خُبّ آخه قربان هر کی بیاد نمی شه بدیش دست جلاد. یه چیزی بگو نداشته باشه که بره. چی چیه این بکُشی.»ا

پادشاه گفت: «تو بگو.»

وزیر گفت: «پسر.»

گفت: «بله؟»

گفت: «اگه دختر  پادشاهو می خوای، ما هفت قطار  شتر جواهرات می خوایم. از هفت قطار، هر قطار یه رنگی باشه، زرد، سرخ، آبی همه جور. سِندا شترا [سنِّ شترها] هم یکی باشه. جاهازشونم [بارهای آنها هم] یکی باشه.ا

افساراشونم یکی باشه. حالا اگه اینارِ آوردی، دختر پادشاهه می دونی [می توانی] بگیری وگرنه می کشیمت.»ا

گفت: «به چَشم.» عقب گرد کرد و رفت. اومد وآخر شب که دختر پادشاهو آورد بغل آقا خوابوند، وَخزاد [برخاست] یه چُغووله [چکه] آب انداخت تو کارونسرا، بِنا کرد شتر جیگیلی [شتر کوچک گِلی] ساختن. یکی می ساخت می گفت دو تا. دو تا می ساخت می گفت چهارتا. چهارتا می ساخت می گفت شونزده تا. شونزده تا می ساخت می گفت سی و دوتا. قطار شتر هم هفتا هِه. یعنی هفت قطار شتر چهل و نه تا هِه.ا

اینم(پسره) می اومد می گفت: «پسر، پاشو بیا، بیرون می چّایی.»

می گفت: «برو آقا، صد تومن دادی منه خریدی برا همین کارا. برو. خیلی خُب.»ا

صبح که آقا پا شد دید تمام صحن کارونسرا همه ش شتر خوابیده همه میش چِشم. بارا [بارها] جواهرات. ا

بچه گرجی گفت: «آقا، برو حمام.»

آقارو فرستاد رفت حمام.

تفنگی و یراقی. آقارو حالا آورد کله نوکِ شتر اولی سوارش کرد. از این کَلَکام [زنگوله های بزرگ] گردن شترا کرده بود، دانگ، دانگ، اومدن.ا

گوش پادشاه به کَلَکه خورد گفت: «وزیر چه  خبره؟»

گفت: «یارو داره شترارِ می آره. خُب، حالا دختر می دی بِش؟»

گفت: «نه. حالا می ریم می خوابونیم می گیم اُسارِش [افسارش] باید زرد باشه قرمز نمی خوایم.»ا

وزیر گفت: «باشه.»

آوردن شترارِ خوابوندن دیدن که نه همون جور که خودشون گفته بودن همون جوره. همه هم سال، جواهرات هفت رنگ.ا

وزیر به شاه گفت: «خُب، قِبلة عالم سلامت.»

گفت: «بله.»

گفت: «خُّب این جوونیش که خوبه؟»

پادشاه گفت: «آره.»

گفت: «این اینقدر که برا تو آورده، خدا می دونه برا خودش چقد داره! چه عیبی داره دخترته بش بدی؟»ا

پادشاه قبول کرد. هفت شبانه روز کوس پادشاهی رِ به جنبش درآوردن و عروسی به پا کردن.ا

آقا به بچه گرجی گفت: «دختر پادشاهو ببرم تو کارونسرا؟»

بچه گرجی گفت: «نه آقا، اونجا قصره، بیا.»

از این آله [طرف] عروس داره می آ، از اون آله بچه گرجی رفت گفت: «یه قصری می خوام درس بشه یه سرو گردن از قصر پادشاه بزرگتر. یه خِشتش طلا باشه، یه خشتش نقره با تمام امکانات.»ا

اینه گفت و به تاخت [فورا] درست شد.

اونوقت پسره اومد دید نه، کاخه! طُوله [طویله] کجا بوده؟ دیگه یاد از قاطراشم رفت. ا

موند. یه دو سالی که موند گفت: «هِی هات! پدر من صد تومن داده به من سیصد تومن کنم. حالا باید برم. اینه به بچه گرجی گفت.ا

پسره گفت: «آقا، نمی خواد بری، همین جا زندگی کن، قصر به این خوبی.»

گفت: «نه، باید برم.»

گفت: «حالا که می خوای بری، بذار برات تعریف کنم.»

گفت: «بگو ببینم.»

گفت: «من پادشاه جن و پریونم. اون پسر گرجیه اگه می دونست که من پادشاه جن و پریونم به تو نمی داد صد تومن. اون خودش درِ صندوقو واز [باز] می کرد و از من استفاده می کرد. من اینجا پادشاه جن و پریونم. هر حکمی بخوام بکنم اجرا می شه. منه گرفته بودن زندانی کرده بودن تو صندوق، تو انبار پادشاه. این پسر گرجیِ این صندوقو دزدید و آورد و به تو فروخت. من اونجا بیا نیستم. می خوای بری برو نمی گم نرو ولی من به همین خاکم [از این سرزمین ام]. من باید اینجا باشم. اینجا زیر نگین من هستند [به فرمان من اند] ولی اونجا نیستند.»ا

گفت: «نِه، تو باید بیایی. می برم تورو.»

گفت: «من کاری ازم نمی آد ها! اومدن می خوای، می آم. رفت و اومد می تونم بکنم، همه جا می دونم [می توانم] برم ولی هچیکاری نمی دونم [نمی توانم] بکنم. کسی گوش به حرفم نمی ده.»ا

گفت: «باشه، نده.»

گفت: «خُب حالا که می خوای بری، تو اون کوه ها یه دختریه به نام ملک جمشید. این جنگجوهِه. قسم یاد کرده تا کسی پشتشه به خاک نرسونه شوهر نکنه. میآد باهات می جنگه، اگه به زمینت بزنه می کُشَتِت، اگه به زمینش بزنی زنت می شه.»ا

گفت: «باشه.»

پا شد، به وزن سبک و به قیمت سنگین، هر چی بود بار کرد و دَرَنگ و دورونگ راه انداختن و رفتن. تو کوه سفیدی [مکانی بین راه خورهه و قم] که می ره قم دید که بله، چادر زدن اون لَکِه [نقطه]. صبح که شد این آقا می رفت با این دختره کُشتی می گرفت. دمِ غروب که دختررِ بلند می کرد به زمین بزنه، دختره نقابو [نقاب را] پَس می زد و این چشمش می افتاد، ولش می کرد. روز سیّم که می خواست بره، پسره گفت: «آقا، یه حرفی از من گوش کن.»ا

گفت: «ها؟»

گفت: «فردا که رفتی، درِ چشماته ببند.»

گفت: «باشه.»

صبح که می خواست بره جنگ کُنه باهاش، درِ چشماشه بست. این تا دختره رِ بلند کرد، دختره نقابو پس زد دید نه، از نقاب مِقاب کاری ساخته نی [نیست]. چشماش بسته هه. آقا زدش به زمین و نشست رو سینه ش [سینه اش] با کارد.ا

دختره گفت: «ببین، من قسم یاد کرده م که کسی که پشت منه به خاک بِرَسونه زنش بشم، تو رَسوندی. زنت می شم.»ا

گفت: «خُب پاشو.»

پا شد و اینم گرفت و شد صاحاب دو تا زن.

مِلک  محمد و مِلک خورشید و مِلک جمشید. ملک محمد خودش بود، ملک خورشید دختر پادشاه بود، ملک جمشید هم جنگجوهه بود. و بار کردند، هر چی به وزن سبک و به قیمت سنگین از اونم بار کرد. اومدن مثلا طاقون [روستایی در 10 کیلومتری غرب خورهه]. طاقون اربابی بود، دربست اونجارِ خریدن بِرا خودشون. هر قیمتی گفت، پول داد دیگه. در بست خرید. باباشم جایی مثل وَر [روستایی در 12 کیلومتری غرب خورهه] بود، تو یه دِه دیگه. پیغوم کرد که من اومدم این آبادیو خریدم، حالا اگه استقبالم، بیاین استقبالم، اگه قابل استقبال هستم، دارم می آم دیدنتون.ا

بابا گفت: «نه، تو بیا.»

ملک محمد رفت دیدنی بابا. رفت دیدنی بابا و عمو و اینارِ دعوت کرد بِرا فرداش. اومد و یه نارنج داد دسِ این زنش،یکی ام [یکی هم] داد دِس اون زنش.ا

به اونا گفت: «موقعیکه نشستن، من میگم اون عمومه اونم بابامه، شما اینارو ببرین تقدیمشون کنین.»گوهر شب چراغ بود دیگه.ا

اینا اومدن. موقعیکه نشسته بودن، عروسا اومدن دمِ در سلام کردن و تعارف کردن و بابا و عمو اونجا نشسته بودن و انعامی بردن تو طَبَق بهشون دادن و اینام [اینا هم] یه دل نه صد دل عاشق عروساشون شدن.ا

دختر جنگجو ِفهمید. ولی اون یکی نه. اینارِ دادن و اومدن بیرون. ملک جمشید گفت: «رفیقه!»ا

گفت: «ها؟»

گفت: «اینا عاشق ما شدن.»

گفت: «مگه می شه؟»

گفت: «خلاصه بت بگم مواظب باش. من جنگجوام.»

اینام، بابا و عمو، خورده نخورده کردن و زودی رفتن.

گفت: «دیدی زود رفتن؟ نصفه شبی می آن سراغ شوهره؟»

نصفه شبم که شد، اومدن درو زدن که ملک محمد، بریم شکار.

ملک محمد گفت: «آخه بابا من فقط دو روزه اومدم این لَکِه.»

گفتن: «نه دیگه آبدار خونمون [حیوانات حامل آذوقه] جلوتر رفته. باید بریم.»

ملک محمد با خودش گفت: «خُب، بابا و عموم هستن، چیزیم نمی شه.»

یه توله سگی هم داشت، دنبالش راه افتاد رفت.

ملک جمشید گفت: «شوهرمونو بردن بِکُشن، لباس رزم بپوش.»

اینا رفتن تو کوه ها و دره ها.

ملک محمد گفت: «بابا، کو آبدارخونه ت؟»

گفت: «رفتن، می ریم می رسیم.»

صبح شد. نابلد چه می دونه کجاس؟ فقط می بینه میان کوه و دره هه.

ملک محمد گفت: «من گُسنمه [گرسنه ام].»

گفت: «بابا، ما نیومدیم تو رو نون و آب بدیم، آوردیم بکشیمت.»

ملک محمد هیچیی نگفت. با خودش گفت: «تا جون دارم می رم. من پیاده اونا سواره.»ا

رفتن ورفتن و رفتن. خیلی تشنه ش شد.

گفت: «بابا من تشنمه، دارم می افتم، آها، آها.»

گفت: «چشماته بِکَن بریز دور تا آب بِت بدیم.»

چشماشه کندن و یه چیکه آب بِش دادن و گفتن: «این ر دیگه غلاغ ها [کلاغ ها] می خورن.»ا

چشمارِ اِنداختن اونجا. کُوتِرِه [توله سگ] چشمارِ [چشم ها را] خورد. و اینا رفتن. ا

زنا [زن ها] از دور دوربین می کشیدن.

گفت: «ببین، اون بابا، اونم عمو. پاشو، لباس رزم بپوش. توکاریت نباشه فقط از پشت سر منه دستگیر نکنن، فقط همین.»

اینا پا شدن و لباس رزم پوشیدن و آماده به جنگ.

حالا بشنو از کوتِرِه. کوتره رفت تا چشمه لُویونو [چشمه لویون در 1 کیلومتری غرب خورهه است] پیدا کرد. و دُمِشِه زد تو چَشمه و اومد ملک محمد خوابیده بود، زد تو روی ملک محمد.ا

این چسبید به دمش و گفت: «اِی زُم بسّه [زبان بسته]، تو دلت به حال من سوخت، بابام و عموم نسوخت. کجا آب پیدا کردی؟»

این رفت و رفت ورفت یه جا وایساد. ملک محمد دُم کوتره رو وِل کرد و بِنا کرد همچینی کردن (لمس کردن)، دید آبه. چَشمه هه. آبی خورد و شکرونة خدا بجا آورد و گرفت خوابید. اینجا گرفت خوابید.ا

کوتره جاده رِ گرفت و قوزولو قوزولو [آهسته و پنهانی] رفت.

اونام (باباو عمو) کاغذ نوشته بودن (به زنا)، که یا دست وصال یا جنگ.

اینام گفته بودن: «ما جنگ می کنیم دست وصال نیست. کشته باید بشین.»

اونا قشون و سپاه کشیدن و اینام از اینجا بنا کرده بودن کشت و کشتار کردن.

کوتره اومده بود رو مُوره [مور، تپه ماهور] اونجا، اَعو اَعو

این به گوش ملک جمشید خورده بود، نیگا کرده بود کوتره رِ دیده بود و به ملک خورشید گفته بود: «شوهره زنده هه.»ا

- «یکساعت مهلت.»

اینام از خدا خواسته مهلت دادن چون می خواستن زِنارِ بگیرن نمی خواستن بکشنشون.ا

زنا رفتن خاگینه ای و ترحلوایی درست کردنو سفره ای پُر دُرُس کردن و آوردن بستن زیر  شکم کوتره. به کوترِهه هم دادن سیر شد. سفره رِ گره کردن رویش و اینم ورداشت قوزولو قوزولو کرد و رفت.ا

اینا مشغول جنگ شدن.

کوتره رفت بنا کرد خودشه به ملک محمد بماله. این گفت خُب اینجا که کِنِه نداره. دسّشِه اینجوری کرد دید گره هِه. وارِسید دید نونه [نان است]. گفت: «اَی زُم بسّه، از کجا رفتی این نونه رِ پیدا کردی و آوردی؟ تو محبتت از بابام و عموم بهتره.»ا

یه نونی خورد و شکرونه خدارِ بجا آورد و خوابید.

دو تا کبوتر اومدن سر درخته. این یکی گفت: «باجی باجی!»

اون یکی گفت: «جونِ باجی؟»

گفت: «اگه این ملک محمد مست نباشه هوشیار باشه، خواب نباشه بیدار باشه، چشماشه این کوترهه خورده، الان قی می کنه [بالا می آورد]. اگر این بشوره بذاره جاش، از اولش بهتر می شه و عصری به داد زن و بچه ش می رسه. اگه تا فردا صبح نره زن و بچه ش ِ از دسش می گیرن.»ا

ملک محمد پرید بالا.

اون یکی گفت: «اِی آدمیزادِ کم طاقت. منم قصیده داشتم برات،» پِرّی کردن ورفتن. ا

کوتره قی کرد و چشمارِ انداخت بیرون و اونم دست مالی کرد و شُست و قشنگ روشم [صورتش را هم] شست و اینام [اینها را هم] جا گیر کرد.ا

ملک محمد حالا بلد نی بیاد، کوترهه جلو اوفتاد. جلو افتاد و اومد و اومد. اون دماغه دید، بله، دورِ آبادی اَحاطه هه.ا

گفت: «نترسین، خودمم اومدم.»

اسب ابر و باد سوار شد بنا کرد آدم کشتن. همه مُثله شدن. گفت: «بابا و عمو، شما مثله نمی شین، شما مهمونی باید بیاین. من اینجا نمی ذارمتون.»ا

به برادرش گفت: «همین آبادی که الان مال باباهه، مال تو. من اینارِ ببرم مهمونی شونو بدم. اینجوری خُب ناجوره. اینا خُب محبت کاری به من کردن.»ا

اونام خُب جرات نمی کردن نیاین. با خودشون گفتن: «باید ببینیم چکار می خواد بکنه.»ا

ملک محمد هم قشون و سپاه داشت، همچینم نبود که چیزی نداشته باشه. آبادی مالش بود. آورد و به جلاد گفت بیا. ملک محمد به جلاد گفت: «این بابای منو می بینی؟»ا

گفت: «بله.»

گفت: «همینجور که زنده نشسته، بنا کن پوستشو بکَن!»

همینجور که زنده بود جلاد بنا کرد پوستش کندن. خُب جونش در رفت دیگه.

به عمو گفت: «گوشتاشه بِکَن بخور.»

چه کنه؟ باید بکنه دیگه. بلکه نکشدش.

کند خورد. تموم گوشتاشه با دندون کند و خورد.

گفت: «خوردی؟»

گفت: «آره.»

ملک محمد به جلاد گفت: «این یکی هم زنده زنده پوس کن.»

اونم پوس کند. داد به یه سگی دیگه بخوره. به سگ خودش نه، حیفش اومد.

هر دوستی به مراد و مطلب مثل پسر، هر دشمنی مثل پدر و عمو برسه.

 

متن، عکس و دیسک فشرده © 1382ا اسفندیار عباسی و حمیرا شریفی

نگارگری ا© 1384ا مهرنوش شریفی

 
 
 
آرم و طراحی سایت، حمیرا شریفی 2008 ©آ