اادر خدمت اصلاح الگوی مصرف

 
 

سایت اطلاع رسانی اسفندیار عباسی

  دریافت قلم فارسی (فونت) مناسب  

صفحه اصلی    معرفی سایت    تازه های سایت    همکاری با سایت   درباره اسفندیار عباسی    تماس با ما

مقاله ها و پیوندها:    بخش اول - آلودگی اطلاعاتی    بخش دوم - توسعه محلی 

خدمات پشتیبانی پژوهش            خدمات پشتیبانی نشر             خدمات پشتیبانی توسعه محلی

 برای پژوهشگران          برای اولیا و مربیان           برای برنامه ریزی و سیاستگذاری       

 

 نمای بزرگتر      بعد از اینکه خواهرا رفتن، اسبه از جِلتِش دراومد و طویله رو سیفیدش کرد و خونه درست کرد. ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نمای بزرگتر     

سبز قبا گفت: « به اَسبا که می رسی آخورشون استخونه، وَر می کُنی می ریزی آخورِ سگا. کاه های آخورِ سگارو ور می داری می ریزی آخور اسبا.»

 ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نمای بزرگتر      ننۀ سبز قبا گفت: «هو هو، باغبون. یه دختر و پسر ندیدی؟» گفت: «هو هو. چرا، الان رسیدن از اینجا رفتن.»

 

 ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان های بابا یدی

جلد 3: باغ خیال

                                                                         

1. سبز قبا

بازگشت به فهرست کتاب

نمایش مناسب برای چاپ (پی دی اف)ا

یک روزی سه تا خواهر بودن رفتن تو بازار یه کره اسب بگیرن. یه کره اسبی گرفتن ولی اونکه می خواست برفوشه [بفروشد] گفت: «این کره اسب نیست.»

گفتن: «هر چی می خواد باشه، ما همینه دوست داریم.»

گفت: «ولی یادتون باشه که این نقل و نبات خوراکشه ها [خوراکش است]! کاه و جو نی [نیست]. فقط باید نقل و نبات بِش [به او] بدین.»

گفتن: «باشه، نقل و نبات می دیم.»

اینو آوردن بستن تو طویله شون و نقل و نبات به این می دادن و تیمارش می کردن تا یه روز خواستن برن خورهه [روستای محل زندگی راوی]. خواهرا به این دختر کوچیگه گفتن: «اسبَرو [اسبِ را] نقل و نبات بده و بیا.»

این همینجوری که رفته بود اسبه رِ نقل و نبات بده، این اسبه خیره شده بود به این. این ترسیده بود در رفته بود تا بشون [به آنها] رسیده بود و گفته بود اسبه به من خیره شد.

خواهرا گفتن: «که اینطور! پس اَمشب می دیمِت به اسبه.»

اِی بابا، این واسّاد گریه. کاری نداریم، اینا رفتن حموم. از حموم اومدن و شب که شد دختره رِ کردن تو طویله. اسبه از جِلتِش [جلدش، پوستش] دراومد و طویله رو سیفیدش کرد و خونه [اتاق] درست کرد و به قدّ اینکه [به همان اندازه که] امکانات به کارشون باشه [نیاز داشتند] تو خونه آماده کرد و به صورت آدِم دراومد با دختره ازدواج کرد. ازدواج کرد وصبح که این خواهرا پا شدن با خودشون گفتن: «بریم ببینیم خواهره چیکار کرده!»

اومدن دیدن اِ این حجله خونه ههِ. حسادت کردن. حسادت ضد این دراومدن [با او ضدیت کردند].

با خودشون گفتن: «باید پوستشه آتیش بزنیم.»

پوستشو آوردن و آتیش زدن، اما نسوخت. بردن رو [روی] کُنده گذاشتن؛ نسوخت. تَندور دَور گرفته بود [داغِ داغ شده بود]، انداختن تو تندور، نسوخت.

گفتن: «خدایا، این چی چیه؟»

به دختر کوچیکه گفتن: «از شوهرت بپرس پوستش از چی چی میسوزه؟»

دختر کوچیکه از این پرسید: «اسمت چیه؟»

گفت: «سبز قبا.»

گفت: «پوستت چطوری می سوزه؟»

گفت: «پوست منه [مرا] نسوزونی ها! اگه پوست منه بسوزونی هفت جفت کفش پولادی و هفت جفت عصای آهنی پاره کنی، دیگه منه نمی بینی ها! پوست منه نسوزونی ها!»

گفت: «نِه.»

گفت: «پوست من از پوست پیاز می سوزه و گُهِ سگ.»

اینو زنه به خواهرا گفت.

اینا یکیشون یه چادر ورداشت و اون یکی، به قول بچه ها گفتنی، یه سطلی ورداشت و رفتن پی پوست پیاز و گه سگ. جمع کردن پوست پیاز و گه سگی.

صبح زود که تاریکه بود و سبز قبا رفته بود حموم، اینا پوستو [پوست را] لا اینا کردن و آتیش زدن. پوست در گرفت [شعله ور شد] و سوخت.

بوش [بویش] رفت به دُماغ سبز قبا. پِرّ کرد [پَر زد] اومد لب دیواره و گفت: «ملک خورشید، پوست منه سوزوندی؟! هفت جفت عصای آهنی و هفت جفت کفش فولادی پاره کنی منه نمی بینی دیگه. خداحافظ.» و پرّ کرد و رفت.

این بِنا کرد گریه کردن. دید نه، گریه خُب فایده نداره. پا شد هفت جفت عصای آهنی خرید و هفت جفت کفش پولادی خرید و راه افتاد به دنبالش. داره می ره حالا. معلوم نی کجا می ره. جاده رِ گرفته داره می ره. همه جا رفت، شب رفت، روز رفت، شب رفت، روز رفت... معلوم نی کجا می ره، ولی هدایت می شد. ولی خودش نمی فهمه کجا داره می ره.

رفت تا دیگه یه جفت کفش پاره پا داشت و عصا هم عصای نیم دار شده بود.

رفت سرِ یه چَشمه، تو یه دهکده ای که آب بخوره. یه دسّشه که زد زیر آبه، یِهو [ناگهان] سبز قبا پیداش شد و گفت: «از این آبه نخوری!»

ملک خورشید گفت: «اِ، تو کجا بودی اینجا!»

سبز قبا گفت: «نگفتم پوست منه نسوزون؟! خُب، حالا، تو اومدی اینجا من هواتو دارم [مواظبت هستم]. صبر کن تا به ننه م بگم.»

یه وِردی خوند و سوزن سِنجاقِش کرد و زدش اینجاش(به یقه ش) و رفت.

حالا ناگفته نماند که اینجا عروسی خود سبزقبا هِه. رفت پیش ننه ش و گفت: «ننه!»

گفت: «ها؟»

گفت: «یه دختر بچه ایه، اگر قسم یاد کنی نخوریش می آرم اینجا دمِ دستت باشه برا عروسی.»

گفت: «باشه، قسم می خورم. ننه، بو آدِمیزاد اَزَت می آد.»

گفت: «خُب دیگه.»

خلاصه ننه هه قسم خورد که نمی خورَدِش. اینم رفت دختره رِ دسّشه گرفت گفت بیا.

ننه هه چونکه قسم یاد کرده بود که نمی خوردش، وقتی دختره رِ دید فهمید که بد معامله ای کرده که قسم خورده. بِنا کرد بِش بونه [بهانه] بگیره.

اول گفت: «این جارو رو بگیر.»

گفت: «خُب.»

گفت: «این خونه رِ می روبی جوری که یک شدّه [رشته] از این مرواریدها که روی جارو می بینی نیفته و همة اتاقام [اتاق ها را هم] تمیز می کنی.»

اینو ننه هه گفت و رفت.

این همچینی که جارو می کرد، شِدّه مرواریدها وِلا شد تو این خونه و این بِنا کرد گریه کردن.

سبز قبا اومد گفت: «چِتِه؟»

گفت: «آره، ننه ت این دستورو به من داده اما به یه جارو زدن مرواریدا همه ریختن.»

سبز قبا یه وِردی خوند و این مرواریدا اومدن تُکِ جاروهه و یه وردی خوند و خونه تمیز شد. تمیز، اونجوری که ننه ش می خواست. به ملک خورشید گفت تو برو.

وقتی ننه ش اومد و اتاقو دید با خودش گفت: «ها...کار کارِ سبز قبای پی در هواییه ها [کار کارِ سبزِ قباست که از این زمین نیست]»

بار دیگه به دختره گفت: «خُب، بیا، بیا این دو تا جوالار [جوال، کیسه بزرگ]بگیر، این یکی سیاهه و اون یکی هم سیفیده. این قالب صابونَم می گیری، می ری سر چَشمه. اینقد [به قدری] می مالی این جوال سیاهه سیفید شِه. جوال سیفیده هم سیاه می کنی و می آی.» بونه می گرفت دیگه.

این دختره رفت این قالب صابونو مالید به این جوال تا طی شد [تا تمام شد] رفت. جوالِ سیاه خُب سیفید نمی شه. بنا کرد گریه کردن.

سبز قبا اومد گفت: «چته؟»

گفت: «آره، ننه ت اینجوری ساخته [کرده]. این جوال سیاه باید سیفید شه این سیفیده هم سیاه، قالب صابونه هم تیکون نخوره [تغییر نکند].به همون گُندِگی [بزرگی] باشه. حالا قالب صابون طی شده، سیاه سیفید نشده.»

سبز قبا یه وِردی خوند جوال سیاهه سیفید شد و سیفیده سیاه شد و قالب صابون هم هست سر جاشو و گفت پاشو برو.

پا شد رفت.

ننه هه پیش خودش گفت: «این خُب نمی شه. باید بفرستَمِش برا خواهرم، اون بخوردش.»

یه کاغذی نوشت و داد به دختره. گفت: «اینه می بری می دی خواهر من و می گی دُهل و چوقِ دهُلو [چوبِ دُهُل را] بده که امشب عروسیه. و بیا.»

این داشت می رفت که سبز قبا رسید، گفت: «چته؟»

گفت: «ننه ت این کاغذِ داد من بِرم بدم خاله ت چوق دهُلو بگیرم.»

سبز قبا کاغذِ گرفت و گفت: «نوشته که رسیدنِ اونجا، خوردنِ دختر.»

گفت: «من دیگه نمی دونم.»

گفت: «خُب، من یادت می دم.»

گفت: «ها؟»

گفت: «الان که داری می ری به در وازه [دری که باز است] می رسی پیش می کنی [می بندی]. به در پیشا [دری که بسته است] می رسی وا می کنی [باز می کنی] . به اَسبا که می رسی آخورشون استخونه، وَر می کُنی [بر می داری] می ریزی آخور سِگا. کاه های آخورِ سگارو ور می داری می ریزی آخور اسبا. می ری به چَشمه می رسی، چرک و خونه. بِش می گی: «عسل و روغن، حالا خُب وقت ندارم، وقتی برگردم یه خرده ازت می خورم.» می رَسی به خارا. نگو خار، بگو سوزن و سنجاق، «الان که وقت ندارم ، وقتی برگردم یه دست ازتون می گیرم.» و می ری، می بینی خاله م اونجا نشسته، کاغذو [کاغذ را] پِرت می کنی و دهُل و چوقِ دهُلو که رو آرچیه [تاقچه]، وَرِش می داری و دَر می ری. واینسی ها [نمی ایستی ها]! در می ری و می آی.

این همین دستورو اجرا کرد. رفت و کاغذو پِرت کرد و دُهل و چوب دُهلو ور داشت و آی دَرّو. خاله هه همچین که به کاغذِ نیگا کرد، بِنا کرد به دویدن. دیگه بِش نرسید. گَردِشَم نگرفت [به گرد پای او هم نرسید].

حالا که داره می ره، خاله می گه: «در وازِه، بگیرش!»  

در وازه می گه: « چرا بگیرم؟ من اون روز تا حال بسته بودم، این اومد وام [بازم] کرد، بگیرم چه کنم؟»

به در بسته می گه: «تو بگیرش!»

می گه: «من اون روز تا حالا باز بودم، هر چی باد و خول [گرد و غبار] بود اومد توم، این اومد بستم، بگیرم چه کنم؟»

به سگه می گه: «بگیرش!»

سگه می گه: «تو کاه کرده بودی تو آخورِ من، این اومد استخون ریخت، بگیرم چه کنم؟»

به اسبه می گه: «بگیرش!»

اسبه می گه: «تو اون روز تا حالا استخون ریخته بودی تو آخورِ من، این اومد کاه کرد، بگیرم چه کنم؟»

به چرک و خون می گه: «چرک وخون، بگیرش!»

می گه: «تو به من می گی چرک وخون، این می گه عسل و روغن. بگیرم چه کنم؟»

به خاره می گه: «خاره، بگیرش!»

خاره می گه: «تو به من می گی خاره، اون به من می گه سوزن و سنجاق. بگیرم چه کنم؟»

در رفت و امد. وگرنه همینا می گرفتنش.

در رفت و امد. و امشب عروسیه.

سبز قبا به ننه ش گفت: «اگر رختخواب این دختره رِ پشت حجله خونه من بندازی من می رم حجله خونه، واِلا نمی رم.»

گفت: «باشه، می ندازیم [می اندازیم].»

خلاصه رختخواب دختره رِ انداختن پشت حجله خونه و سبز قبا هم رفت حجله خونه.

نصفه شب که شد، سبز قبا پا شد دختره رِ ورداشت و فِرار کرد. دخترو ورداشت و یه خیک شیره آورد جاش گذاشت. اینه گذاشت جا دختره و دختره رِ گُرده  گرفت [به سرِ شانه انداخت] و یالله.

ننه هه نصفه شبا با خودش گفت: «برَم دختره رِ بخورم که ما دیگه صبح عزا نداشته باشیم.» رفت چنگ انداخت به خیک شیره. خوردش تا ته ش [تا تَهِ آن].

گفت: «هاها...آدمیزاد. نه استخون داری، نه چیزی...همه شَم شیرینی.» خورد و رفت گرفت خوابید. دَم دَمای صبح  که شد با خودش گفت: «نکنه خیک شیره بوده خوردم، نکنه سبز قبا دختره رِ ورداشته رفته.»

پا شد رفت دید بله، سبز قبا نی. راه افتاد به دنبالش.

سبز قبا صبح شد دید که ننه ش الان بش می رسه. دختره رِ باغ کرد و خودش شد باغبون.

ننه اومد گفت: «هو هو، باغبون.»

گفت: «هو هو.»

گفت: «یه دختر و پسر ندیدی؟»

گفت: «چرا، الان رَسیدن از اینجا رفتن.»

ننه تند کرد.

سبز قبا هم فوراً باغو [باغ را] دخترکرد، دخترو گُرده کرد و از این آله [این طرف] بِنا کرد رفتن.

ننه یه چند وقتی کسیو [کسی را] ندید، با خودش گفت: «نکنه دختره رِ باغ کرده و خودشو باغبون؟»

برگشت دید نه باغه و نه باغبون.

سبز قبا دید ننه ش حال بش می رسه. دخترو یه آسیو [آسیاب] کرد و خودش یه آسیابون.»

ننه اومد رسید و گفت: «هو هو، آسیابون.»
گفت: «هو هو.»

گفت: «یه دختر و پسر ندیدی؟»

گفت: «چرا. الان از اینجا رفتن.»

ننه دوید.

دوباره سبز قبا آسیابو دختر کرد و گُرده گرفت و از این آله بِنا کردن رفتن. رفت.

ننه یه چند وقتی کسیو ندید، با خودش گفت: «نکنه دختره رِ آسیو کرده و خودش آسیابون؟»

برگشت دید نه آسیو هه نه آسیابون.

  

من الان نشنیدم. ولی هشتاد سال پیش پیرا [قدیمی ها] که صحبت می کردن می گفتن که این تو [در] جاده کربلا هِه. سبز قبا دید ننه الان بش می رسه. دخترو یه درخت انارکرد و خودش یه درخت بِه. این رسید. رسید و گفت: «اینا یکیش سبز قبا هِه، یکیش دختره. من نمی دونم کدوماهِه [کدام به کدام است].

می گن این ننه هه وسطِ اینا با یه اره واسّاده و گفته:

 اگه نارو بُرم ترسم تو باشی

اگر بِه رو بُرم ترسم تو باشی

ننه، سبز قبا پی در هوایی

 حالا می گن یه اَکس [نوعی خار بیابان] از وسط اینا اومده بالا. مردم این اکسه رِ می رَن می بُرن، ولی تا این انار و به می خوان شاخاشون [شاخه هایشان] به هم بِرِسَن، این اکسه به تاخت [به سرعت] می زنه وسطشون و از هم جداشون می کنه.

من تا اونجا بیشتر نبودم.


 

متن، عکس و دیسک فشرده © 1382ا اسفندیار عباسی و حمیرا شریفی

نگارگری ا© 1384ا مهرنوش شریفی

 
 
 
آرم و طراحی سایت، حمیرا شریفی 2008 ©آ