اادر خدمت اصلاح الگوی مصرف

 
 

سایت اطلاع رسانی اسفندیار عباسی

  دریافت قلم فارسی (فونت) مناسب  

صفحه اصلی    معرفی سایت    تازه های سایت    همکاری با سایت   درباره اسفندیار عباسی    تماس با ما

مقاله ها و پیوندها:    بخش اول - آلودگی اطلاعاتی    بخش دوم - توسعه محلی 

خدمات پشتیبانی پژوهش            خدمات پشتیبانی نشر             خدمات پشتیبانی توسعه محلی

 برای پژوهشگران          برای اولیا و مربیان           برای برنامه ریزی و سیاستگذاری       

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نمای بزرگتر      ورداشت برد گذاشت رو کرسی. بچه خُب بابا ننه ش که نباشه نمی خنده. بِنا کرد گریه کردن.ا

 

 

 

 

 

 

داستان های بابا یدی

جلد 1: دیگان و دیگان

5. تُنگ طلا

بازگشت به فهرست کتاب

 نمایش مناسب برای چاپ (پی دی اف)ا

یه حاجی با یه فقیری همساده [همسایه] بودن. این فقیرا می خندیدن تا نصفه شبا. خنده می کردن و ذوق می کردن، اما حاجی و زنش این آله[این طرف]، نه حرفی می زدن، نه گپی، فقط نشسته بودن.ا

یه روز حاجی اومد گفت: «شما که اینقد [این قدر] غش غش می خندین، به چی چی می خندین؟»ا

گفت: «به تنگ طلامون می خندیم.»

حاجی رفت و یه تنگ طلا درست کرد. از خودش، پولدار بود دیگه. آورد گذاشت رو کرسی و با زنش نشستند. خنده نداشت. تنگ طلاهِه دیگه، خنده نداره.ا

حاجی اومد گفت: « ما خُب به تنگ طلامون مثِ [مثلِ] شما نمی خندیم.»

گفت: «ما که تنگ طلا می گیم، یعنی ما بچه داریم. ما بچه مونو [بچه مان را] می ذاریم رو کرسی، برای ما مثِ [مثلِ] تنگ طلاهه. غش غش می خندیم. بچه هم می خنده، ما هم می خندیم.»ا

گفت: «یه شب بچه تونو بدین به ما.»

گفت: «باشه، بیا ببر.»

بچه رو شب بِش [به او] داد. ورداشت برد گذاشت رو کرسی. بچه خُب بابا ننه ش که نباشه نمی خنده. بِنا کرد گریه کردن. ا

بچه رِ ورداشت برد گفت: «بچه تونو نمی خوایم. بچه تون مال خودتون. خدا خواسته به شما تنگ طلا بده، به ما فعلا نخواسته بده. توکل به خدا.» ا

متن، عکس و دیسک فشرده © 1382ا اسفندیار عباسی و حمیرا شریفی

نگارگری ا© 1384ا مهرنوش شریفی

 
 
 
آرم و طراحی سایت، حمیرا شریفی 2008 ©آ