اادر خدمت اصلاح الگوی مصرف

 
 

سایت اطلاع رسانی اسفندیار عباسی

  دریافت قلم فارسی (فونت) مناسب  

صفحه اصلی    معرفی سایت    تازه های سایت    همکاری با سایت   درباره اسفندیار عباسی    تماس با ما

مقاله ها و پیوندها:    بخش اول - آلودگی اطلاعاتی    بخش دوم - توسعه محلی 

خدمات پشتیبانی پژوهش            خدمات پشتیبانی نشر             خدمات پشتیبانی توسعه محلی

 برای پژوهشگران          برای اولیا و مربیان           برای برنامه ریزی و سیاستگذاری       

 

 

 نمای بزرگتر      پادشاه گفت: «پسر، تو هستی که دختر منه خواهش کردی؟»  گفت: «بله قربان.»ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نمای بزرگتر      پادشاه دستش رفت که تاجو ورداره بده به درویش، پسره یه وردی خوند یه انار شد و خورد به زمین.ا

 

 

داستان های بابا یدی

جلد 1: دیگان و دیگان

6. چوپان کچل و چارقد دختر پادشاه

بازگشت به فهرست کتاب

 نمایش مناسب برای چاپ (پی دی اف)ا

یه پسره ای بود کچل. یه ننۀ پیری داشت. بنده خدا می رفت دنبال یه لقمه نون، می آورد با هم می خوردن. تا یه روز، پسره همین جور که داشت می اومد دید چارقدی تو جاده افتاده. چارقده رِ پیچید گذاشت تو جیبش و اومد خونه. ا

به ننه ش گفت: «ننه؟»

گفت: «ها؟»

گفت: «من صاحب این چارقد رِ می خوام.»

گفت: «ننه، صاحب این چارقد دختر پادشاهه. به ما نمی دن.»

گفت: «یا دیگه دنبال گوگَل[گاوچرانی] نمی رم یا اینه باید برا [برای] من بگیری.» ا

ننه گفت: «خُب فعلا تو فردا دنبال گوگل برو تا من برم ببینم چی میگن.»

فرداش که شد پیرزن بنده خدا اومد پای سولۀ [ناودانِ] پادشاه واساد[ایستاد] به نماز. دخترای پادشاه اومدن بالای پشت بوم [پشت بام]. دیدن یه پیرزنی اومده پای سولشون داره نماز می خونه. حالا یکی طی شد، نه یکی دیگه، حالا، حالا، حالا،...دیدن تا شوم [تا شب] داره نماز می خونه.  ا

پیرزن رفت خونه و کچل به ننه ش گفت: «دیدی؟»

گفت: «نه، امروز من نماز می خوندم اونجا. فردا.»

فردا دوباره رفت اونجا واساد به نماز. زن پادشاه با دخترا اومدن برا خنده.

زن پادشاه گفت: «تو چرا می آی پای سولِ ما نماز می خونی؟»

گفت: «من یه پسری دارم دختر شمارِخواسته. چارقدشه باد برده، این چارقدِ دیده، می گه من صاحب اینه می خوام.» ا

اینا هم برا خنده گفتند: «این خُب کاری نداره، شاه شب که اومد تو اندرون، می گیم.» ا

پیرزن ذوق زده شد، گفت: «خیلی خُب، باشه.»

اومد خونه و به کچل گفت: «اینا امشب به پادشاه می گن. فردا من می رم ببینم جواب چی چی گفته.» ا

برا خنده، اینا به پادشاه گفتند.

پادشاه گفت: «کاری نداره، بِش بگو پسرت بیاد اینجا من ببینم.»

به پیرزن گفتند: «پادشاه گفته پسرته می خواد ببینه.»

گفت: «باشه.»

رفت خونه و به پسره گفت: «فرا دنبال گوگل نرو.»

پسره حموم رفت و رِسمون مِسمون گِره کرد [وصله پینه لباسش را مرتب کرد] و اومد حضور پادشاه سلام کرد. ا

پادشاه گفت: «پسر، تو هستی که دختر منه خواهش کردی؟»

گفت: «بله قربان.»

تا سه بار گفت: «بله قربان، بله قربان، بله قربان.»

گفت: «خُب، من یه داستان غرایب عجایبی [داستان عجیب و غریب که قبلا کشی نشنیده باشد] ازت می خوام، اگر اون قصه رو گفتی، خُب دخترمو بِت [دخترم را به تو] می دم، اگه نگفتی سرتو می زنم که دیگه از این غلطا [غلط ها] نکنی.» ا

این یه فکری کرد و گفت: «چهل روزه مهلت!»

عقب گرد کرد و اومد به ننه ش گفت ننه من تا چهل روز راه می رم [فرار می کنم]. اونوقت پادشاه دیگه منو نمی جوره [پیدا نمی کند]. من قصه غرایب عجایبی چه می دونم چی چیه از من می خواد. ا

ننه بنا کرد گریه کردن.

کچل گفت: «می خوای گریه کن می خوای نکن، پادشاه منو می کشه. من قصه غرایب عجایبی بلد نیستم. خدا حافظ، من رفتم.» ا

پشت به آبادی و رو به بیابون، رفت. بعد از مدتی دید یه نفر رو سکو نشسته.

یارو گفت: «اُغور بخیر، [کجا به سلامتی] کچل؟»

گفت: «آره، من دختر پادشاهو می خوام و قصه غرایب عجایب از من خواسته و من خُب بلد نیستم.» ا

گفت: «گور پدر پادشاه، من خودم یه دختر دارم مثِ [مثلِ] ماه. بِت می دم، بیا بریم.» ا

گفت: «اِ؟ باشه.»

اومد همراش رفت تو یه دره ای. تو یه قلعه ای از آهن و دیواراش [دیوارهایش] بلند. در قلعه رِ وا کرد.  ا

گفت: «آره.»

گفت: «اونو بِت می دم. برو تو.»

این همچین که رفت تو، اون درو بست و رفت.

کچل راس [یکراست] رفت پیش دختره.

دختره گفت: «تو دیگه کجا بودی؟»

گفت: «اومدم تورو بگیرم.»

گفت: «خدا ننه تو بیامرزه، این دیوه. این من هم آورده اینجا جا کرده، ولی من باهاش حرف نمی زنم. این دیوه. بیا ببین این خونه [اتاق] پُر آدمه، این خونه هم پُر آدمه، این خونه هم پر آدمه. همه رِ می آره اینجا چاق می کنه و یکی یکی می کشه و می خوره.» ا

گفت: «ای بابام هِی! یه کاری بکن من در رَم [فرار کنم].»

دختره گفت: «دیگه از این قلعه دربُرو نیستی، یا باید نفست در ره از این قلعه یا خودت. حالا یه چیزی یادت می دم.» ا

کچل گفت: «ها؟»

گفت: «حالا وقتی دیوه اومد، نقداً تورو جا نمی کنه، بِش بگو یه چیزهایی یادم بده، اونوقت روز چهلم که شد، در رو. وردی بخون، چیزی بشو. در رو.» ا

گفت: «باشه.»

این موند [ماند] اینجا و بنا کرد صحبت کردن. تا دیوه اومد.

کچل بِش [به او] گفت: «خُب تو که دختر بِم [به من] نمی دی، یه چیزی خُب یاد من بده.» ا

دیوه یه چیزایی بنا کرد بش گفتن. کچل به چیزایی بلد شد. تا روز چهلم.

روز چهلم که شد دختره به کچل گفت: «چیزی بلد شدی؟»

گفت: «یه وِرد می دونم. بخونم کبوتر می شم و در می رم.»

گفت: «خیلی خُب. همونم خوبه. الان می آد، قصابه ها! اونی که تو دیدی نی ها! لُنگو [لنگ را] بسته، کارد و ساطور هم دستشه. به هوای تو هم می آد.» ا

یِهُو[ناگهان، یک دفعه] دید بله، در وا شد [باز شد] و دیوه قصابه. داره می آد. لُنگ بسته. اومد و دس [دست] و پای این پسرو گرفت و خوابوند که سرش بُره [سرش را ببرد]. پسره یه وردی خوند کبوتر شد و الفرار. اونم به وردی خوند و شاهنگی [شاهین] شد (شاهنگ ها نوک کجی دارن آ. اینجوری می زنن تو کله پرنده ها و حیوونا و می خورن) و به دنبال این. ا

کچل رفت و یه تَوویی [تاب، چرخ] خورد و یه وردی خوند و یه تاجی شد. سر پادشاه نشست. قصاب هم یه وردی خوند یه درویشی شد و بوقی دست گرفت  بنا کرد بوق زدن. بوق، بوق، بوق... ا

پادشاه گفت: «خلعتش بدین.»

گفت: «نمی خوام.»

گفت: «جواهراتش بدین.»

گفت: «نمی خوام.»

گفت: «پس چی چی می خوای؟»

گفت: «این تاجو می خوام که سرته.»

گفت: «این تاجو خدا امروز سرمن گذاشته، چه جوری وردارم [بردارم] به تو بدم؟» ا

گفت: «همین. واِلّا اینقدر بوق می زنم تا تخت و بارگاهت سرنگون بشه.»

دید نه، گیج شد.

دستش رفت که تاجو ورداره بده به درویش، پسره یه وردی خوند یه انار شد و خورد به زمین. درویشم [درویش هم] یه وردی خوند و شد یه خروس و بنا کرد تورکه های [دانه های] انارِ جمع کنه. یه تورکه اون زیرِ تخت پادشاه بود یه وردی خوند و پسره روباه شد و گرفت کلة خروسه رِ کَند.ا ا

همان وقت پسره جلوی پادشاه حاضر شد و گفت: «قربان، این هم قصه غرایب عجایبی.» ا

دیگه پادشاه نتونست حرفی بزنه. دخترو عقد کرد و داد به پسر. پسره هم این دخترو اینجا گرفت و رفت اونجا درِ قلعه رِ وا کرد و همه رفتن بیرون. اون دختره هم گفت من زن تومی شم. حالا که نجات دهنده شدی من زن تو می شم. رفت ننه شم آورد پیش خودشون و شد صاحاب دو تا زن. بله، من تا اونجا بیشتر نبودم. ا

متن، عکس و دیسک فشرده © 1382ا اسفندیار عباسی و حمیرا شریفی

نگارگری ا© 1384ا مهرنوش شریفی

 
 
 
آرم و طراحی سایت، حمیرا شریفی 2008 ©آ