اادر خدمت اصلاح الگوی مصرف

 
 

سایت اطلاع رسانی اسفندیار عباسی

  دریافت قلم فارسی (فونت) مناسب  

صفحه اصلی    معرفی سایت    تازه های سایت    همکاری با سایت   درباره اسفندیار عباسی    تماس با ما

مقاله ها و پیوندها:    بخش اول - آلودگی اطلاعاتی    بخش دوم - توسعه محلی 

خدمات پشتیبانی پژوهش            خدمات پشتیبانی نشر             خدمات پشتیبانی توسعه محلی

 برای پژوهشگران          برای اولیا و مربیان           برای برنامه ریزی و سیاستگذاری       

 

 

 نمای بزرگتر       پیغام داد: «اگه دختری پسری ِ اینارِ معلوم کردی، مال خودت. ولی اگر نکردی، باج و خراج هفت ساله ایرانه باید بدی.»ا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 نمای بزرگتر       پادشاه گفت: «خُب، از این سنگ مرمر می خوام یه دس لباس برا پسر من بِبُری و بدوزی.»ا

 

 

داستان های بابا یدی

جلد 1: دیگان و دیگان

8. شاگرد خیاط

بازگشت به فهرست کتاب

 نمایش مناسب برای چاپ (پی دی اف)ا 

شاه عباس داشت می رفت، با لباس درویشی. هوا گرم بود. رفت تو یه دکون خیاطی خنک شه. نشست. شاگرد خیاطه خووِش[خوابش] برد. این خیاطه یه شاکی [سیلی] بِش [به او] زد.ا

این پرید بالا و گفت: «اَکّه نذاشتی خوابمه ببینم.»

شاه عباس پاشد رفت. پاشد رفت و فرستاد پی شاگرد خیاط. شاگرد خیاط اومد.ا

شاه عباس گفت: «خوابتو بِرا [برای] من تعریف کن.»

شاگرد خیاط گفت: «من خواب ندیدم.»

گفت: «تو رو اون صندلی نشسته بودی، من رو این صندلی نشسته بودم، خوابت برده بود، اوستات یه چکی بِت [به تو] زد. گفتی نذاشتی خوابمو ببینم؟»ا

گفت: «نه، من خواب نییدم [ندیدم].»

شاه عباس هر کار کرد، شاگرد خیاط گفت نه، من خواب نییدم.

شاه گفت: «ببرین زندانیش کنین.»

بردن زندانیش کردن. بردن زندانیش کردن و زندان هم بسته به [کنار] قصر شاه عباس بود دیگه. این بِنا کرد تو زندون خوندن. این به گوش دختر شاه عباس رسید.ا

دختر شاه عباس یه دو تا مقنی خواست و گفت: «یه نقب می خوام بکنین از اینجا تا تو زندان بابام.»ا

گفتند: «باشه.»

این دو تا مقنی نقب کندند تا تو زندان باباشو و کار که تموم شد دختره زد این یه جفتو [دو نفر را] کشت. گفت می رین می گین [به گمان اینکه لو می رود]. ا

اونوقت اومد رفت و پسررِ برد خونه ش. پسره شبا می رفت اونجا پذیرایی می شد و روزا می اومد زندان.ا

حالا بشنو از یه پادشاه دیگه. قدیما پادشاه نشینا [پادشان نشین ها، ممالک] نزدیک نزدیک هم بودن، مثل دهات های شهرستان های حالا. این پادشاهِه یه بیست تا دختر و بیست تا پسر فرستاد برا شاه عباس.ا

پیغام داد: «اگه دختری پسری ِ اینارِ [اینها را] معلوم کردی، مال خودت. ولی اگر نکردی، باج و خراج هفت ساله ایرانه [ایران را] باید بدی.»ا

این هر کیه [هر کسی را] آورد دید اینا همه هم قَدّّن، همه خطاشون ندمیده خط ریششان نروییده] ، همه یه جورَن. لباس،کلاه، کفش. ندونستن [نتوانستند] جدا کنن. شاه عباس کور و پشیمون رفت پیش دختره. ا

دختره گفت: «چته بابا؟»

گفت: «آره، یه چهل تا دختر و پسر برامون فرستادن، یا دختری پسری شونو [جنست آنها را] تعیین کنیم مال خودمون باشه، یا باج و خراج هفت ساله ایرانه بدیم.»ا

گفت: «خُب، این همه غلام و وزیر و اینا [از اینها] داری، هیچکدام سر ازش در نمی کنه [سردر نمی آورد]؟»ا

گفت: «نه، نکردن. هیچکی سر ازش درنمی کنه.»

گفت: «زندانی نداری؟»

گفت: «اِ، یه شاگرد خیاطی زندان داشتم.»

گفت: «برو، بلکم [بلکه] باشه.»

این تا شاه رد شد، فرستاد پی شاگرد خیاط.

گفت: «الان بابام می آد سراغت. بیست تا دخترِ، بیست تا پسر، اینا قاطی آن، هم قَدّن. کسی نمی دونه [نمی تواند] جدا کنه. تو بلدی؟»ا

گفت: «نِه.»

گفت: «من یادت می دم. ولی اول بِش بگو دخترته می دی؟ نترس، نمی کشتت. می گه آره، می دم. وقتی اینه گفت، می گی نقبی [خندق] اونجا بِکَنَن. دو متر عرض، ده متر گودی. که اگه بیفتن توش مغزشون داغون شه. اونوقت می گی بیان از اینجا بپرن. دخترا تا لب دهنه بیشتر نمی آن، همونجا  می شینن. می ترسن بیفتن. ا

هر کدوم از دخترا هم که خواستن بپرّن، پای چپشونو می ذارن جلو. ولی مردا پای راستشونو می ذارن جلو. اگر از دخترا یکی دو تا هم پریدن نیگا می کنی، اگر پای چپشه گذاشت می ری دسشه می گیری می آری پهلوی اینا که ترسیدن و نپریدن. می گی اینا دخترن، اینا پسر.»ا

اینارِ به پسره گفت و پسره برگشت زندان و زنجیرو گذاشت گردنشو و نشست. دید بله، غلامای [غلام های] شاه اومدن پی اِش.ا

گفتند: «شاه خواستدت.»

گفت: «باشه.»

پاشد اومد.

شاه گفت: «که یه بیست تا دختر و بیست تا پسر قاطی اَن. یه لباسَن. لباسشون یه جور  و قدشون یه جور و همه یه سِند [سنّ] و اینارِ باید از هم جدا کنی.»ا

گفت: «دخترته می دی؟»


گفت: «می دم.»
ا

گفت: «خیلی خُب، دو نفر بذارین یه نقب بکنن اینجا. از اینجا تا اونجا بکنن. گودی ش ده متر، پهنیش دو متر.»ا

اینا کندند.

به اینا [اینها] گفت: «بیاین یکی یکی از رو این بپرین.»

دخترا می اومدن لب گود وامیستادن [باز می ایستادند]، پسرا می پریدن. دو تا از دخترا پریدند. دید پای چپشونو گذاشتن جلو. اونارو از اون ور آورد قاطی این دخترا کرد.ا

گفت: «اینا دخترن و اونا پسر.»

شاه به مهترِ اون یکی پادشاه گفت: «درسته؟»

گفت: «آره.»

گفت: «خُب، برین حالا دیگه.»

اینا اومدن به پادشاه گفتن که یه شاگرد خیاطی بود دخترا و پسرارِ جدا کرد. این به گوش دختر اون پادشاه هم رسید. ا

فرداش که شد باز چهل تا اسب، یه قد، یه رو براش ورداشت آورد.

گفت: «اینا سی و نه تاش کُره اَن [کُره اند]، یکیش مادر. شاه می خواد مادرِ اینارِ معلوم کنی، کره اش را هم معلوم کنی.»ا

دوباره شاه عباس رفت پیش دختره.

دختره گفت: «چته بابا؟»

گفت: «آره، دوباره چهل تا اسب داده برامون آورده و حالا نمی دونیم اینارِ چه جوری جدا کنیم.»ا

گفت: «اونار [آنها را] کی جدا کرد؟»

گفت: «شاگرد خیاط.»

گفت: «شاید همون بدونه اینارَم جدا کنه. همونو بیارش.»

گفت: «خُب، باشه.»

این که اومد دختره فرستاد پی پسره. اومد.

گفت: «چهل تا اسبه، اینارو و مادرشونو باید جدا کنی. بلدی؟»

گفت: «نِه.»

گفت: «می گی چهل تا توبره بیارن می دی دس [دستِ] چهل نفر. کاه می کنی توش و جو هم می ریزی روش و می دی دس هر کدوم یه نفر. به چهل نفر می گی یهو [به یکباره] بزنن سر اینا. مادره شینه [شیهه] می کشه اِاِ...  ببینه کره هاش دارن جو می خورن یا نه و وامی ایسته و بقیه بنا می کنن خوردن. می ری یَخَشو [گریبانش را] می گیری می آری می گی این مادره و اون سی ونه تا کره.»ا

شاه همین کارو می کنه و می گه: «درسته؟»

می گن: «آره.»

شاه می گه «خُب، پس برین.»ا

مهترا می رن و طی [ماجرا تمام] می شه. اونا می رن به پادشاه می گن که یه شاگرد خیاطی اومد و کره هارَم از مادرشون جدا کرد. ا

حالا پادشاهه دوباره یه صندوق برا شاه عباس می فرسته. صندوق می فرسته که گوهر شب چراغه هَمَش. با هر دونش [دانه اش] می شه مملکتی را بخری. ا

پیغوم می فرسته: «اگر در اینو معین کردی مال خودت، اگر نکردی باید باج و خراج هفت ساله ایرانه بدی.»ا

این می آد و دوباره می ره سراغ دختره.

دختره می گه: «بابا هر دف [دفعه] سر به گریبونی [سر به گریبانی، دچار مسئله ای] می آی خونه ما!.»ا
 

می گه: «خب، چه کنم گرفتارم. اون دخترارِ شاگرد خیاطه جدا کرد، اون کره هارم اون جداکرد. حالا یه صندوق برا من فرستاده این خیلی هم ارزش داره.»ا

گفت: «خب، حالا بلکم شاگرد خیاط بدونه اینم درشو وا کنه.»

گفت: «حالا برم ببینم.»

این همچین که از اینجا رد شد، دختره خودش اومد پیش شاگرد خیاط و بش گفت: «بابام الان می آد سراغت. این صندوق دیگه مال خودمه که درشو واکنم. باید بگی دخترو عقد کن. تا دخترو نگیرم در این صندوقو وا نمی کنم. دیگه اونوقت منه بِت [مرا به تو] می ده.»ا

گفت: «خیلی خب.»

دختره اومد.

پادشاه فرستاد دنبال شاگرد خیاط و گفت: «این دفعه این گاو صندوقو باید درشو واکنی.»ا

گفت: «این دفعه دیگه تا دخترو تصرف نکنم در صندوقو وا نمی کنم.»

می گه: «خُب، باشه.»

مهترا هم وامی استن [منتظر می شوند].  هفت شب اندِروز [شبانه روز] کوس و گواگب پادشاهی را به جنبش در می آرن و دخترِرو به تصرف می گیره.ا

دختره می گه: «خُب، الان تو تاریکی می ری حموم، اونوقت من می آم. برگرد دم صندوق واسّا. من می آم یه وِدری می خونم از هم می پاشه و من در می رم و تو همونجا با لُنگ و قدیفه واسّا.ا

گفت: «باشه.»

این می آد و دم صبح می ره حموم و وا می ایسته. دختره می آد یه وِردی می خونه، صندوق از هم می پاشه و دختره در می ره.ا

می رن خبر میدن به پادشاه که دومادت با لنگ و قدیفه بالا سر صندوق واسّاده. مهترا می رن می بینن بله، در صندوقه شکافته و گوهرهای شب چراغ ریختن بیرون. می رن به اون یکی پادشاه خبر می دن که دیگه شاگرد خیاط دوماد شاه هم شد. هر گره ای بِدی وا می کنه.ا

حالا دختر اون پادشاهه حواسش پهلوی شاگرد خیاط بوده. پادشاهه قاصد می فرسته که دومادته بفرست بیاد اینجا برا پسرم یه دس لباس بِبُره. می خوام عروسی کنه.ا

می گه: «باشه.»

پسره اسبشه سوار می شه بنا می کنه رفتن. این یکی دختره می ره بالای دروازه، دورپایی می کنه [از دور کشیک می کشد]. این که می خواد از دروازه رد شه، دختره یه ریگ بش می زنه. پسره برمی گرده می بینه دختر پادشاه اونجا هِه.ا

دختره می گه: «بابام می خواد بکشدت. اگر قول بدی منه بگیری، من راهشه نشونت می دم.»ا

گفت: «می گیرمت.»

گفت: «قسم یاد کن.»

قسم یادکرد: «می گیرمت.»

گفت: «خُب، الان که میری اونجا می نشوندت بغل خودش. روی تخت.

می گه: «تو خیاط خوبی می گن هستی؟»

بگو: «بله قربان من خیاط خوبی هستم.»

همچین مجهز [با اطمینان، قرص و محکم] بگو، نترسی ها! آره.

اونوقت می گه: «خُب، از این سنگ مرمر می خوام یه دس لباس برا پسر من ببری و بدوزی. می خوام عروسی کنم براش.»ا

بگو: «چَشم. شما بفرستین یه گُووالِه [بارِ الاغ] ماسه نرم بیارن بندازن رو سنگه.»ا

اینا رفتن و یه گوواله ماسه نرم آوردن و انداختن رو سنگه.

گفت: «خُب، بِبُر.»

گفت: «آخه بده ماسه رِ بریسن. این با نخ باید دوخته شِه.»

گفت: «آخه کله خراب، با ماسه می شه نخ بریسی؟»

گفت: «خُّب، کله پوک، آخه می شه با سنگ لباس بدوزی؟ سنگ مال ساختمونه. پارچه بیار بِرا من، هر لباسی می خوای برات بدوزم.»ا

اونوقت شاه می گیره پسر رو بوسه می کنه و هفت شب اَندِروز کوس وگواگب پادشاهی را به جنبش در می آره و دخترِرو بش می ده. اونجا هم می شه داماد پادشاه. ا

اونو ور می داره می آره پهلوی این. می آره پهلوی این و یه مدت که با همدیگه زندگی می کنن می شه صاحاب [صاحب] دو تا بچه.ا

یه روز شاه عباس با خودش می گه: «من برم ببینم شاگرد خیاط حالا دیگه خوابشو تعریف می کنه؟»ا

پا می شه می آد. این دو تا خانوماش رفتن حمام. این بچه ها هم یکیش رو [روی] این زانوش و یکیشم رو این زانوش نشستن. همچین که شاه عباس از در می آد، این بچه هارِ می ذاره زمین و پا می شه تعظیم می کنه.ا

شاه عباس می گه: «بشین، بچه هاتو وَردار.»

شاه عباس می آد می شینه و اینم دوباره بچه هاشو وَرمی داره و بِنا می کنه صحبت کردن.ا

شاه عباس می گه: «خُب، شاگرد خیاط، اون خوابتو بالاغیرتاً برا ما تعریف کن دیگه حالا.»ا

گفت: «خوابم تعبیرش همین دو تا بچه هِه. من خواب دیدم شما از در یِهُو [ناگهان، سرزده] اومدی و دو تا  سیب دسِ منه. ما سیبارِ انداختیم و پا شدیم تعظیم به شما کردیم . خب همین تعبیرشه دیگه.»ا

متن، عکس و دیسک فشرده © 1382ا اسفندیار عباسی و حمیرا شریفی

نگارگری ا© 1384ا مهرنوش شریفی

 
 
 
آرم و طراحی سایت، حمیرا شریفی 2008 ©آ