اادر خدمت اصلاح الگوی مصرف

 
 

سایت اطلاع رسانی اسفندیار عباسی

  دریافت قلم فارسی (فونت) مناسب  

صفحه اصلی    معرفی سایت    تازه های سایت    همکاری با سایت   درباره اسفندیار عباسی    تماس با ما

مقاله ها و پیوندها:    بخش اول - آلودگی اطلاعاتی    بخش دوم - توسعه محلی 

خدمات پشتیبانی پژوهش            خدمات پشتیبانی نشر             خدمات پشتیبانی توسعه محلی

 برای پژوهشگران          برای اولیا و مربیان           برای برنامه ریزی و سیاستگذاری       

 

 

 

داستان های بابا یدی

جلد 3: باغ خیال

                                                                         

 2. اِزِنگه زرد

بازگشت به فهرست کتاب

نمایش مناسب برای چاپ (پی دی اف)ا

یه روزی، یه پادشاهی بود هفت تا دختر داشت. پا شد رفت شکار. رفت به شکار، جایی مثل لُویون [چشمه ای در حوالی روستای خورهه، محل زندگی راوی]، آبی بود و سبزه ای. خُب، نوکر موکر هم داشت. این رفت اونجا چادر زد.

بشنو از یه پادشاه دیگه. اونم هفت تا پسر داشت. گفت: «بریم شکار هفت روزه.»

اینام [اینها هم] رفتن. همچین که از گدارِ [کوه] لُویون رفتن اون آله [طرف] دیدن یه چادر اونجا هست. پسره به باباهه گفت: « چی چیه اون؟»

بابا هه گفت: «مالِ مام [مالِ ما هم] مثِ [مثلِ] اونه، مام می ریم یه چادرمی زنیم دیگه.»

اینام رفتن یه چادری زدن. خُب، هفت تام [تا هم] پسر بود، پسرا بزرگ، هر کدوم فرمانبردار.

اون پادشاه دید اینا هفت تان که دَور و پَرِ این تَو می خورن [تاب می خورند، می چرخند]. با خودش گفت: «پاشیم بریم ببینیم چه خبره.»

پا شد اومد و سِلامی و علیکی. نشستن. گفت: «این آقایون غلامادن؟ [غلام هایت اند؟]»

گفت: «نخیر، غلامای شما باشن.»

گفت: «هان، پسراتَن!»

گفت: «بله.»

گفت: «خب پس، ما اومدیم شکار، شما هم اومدین شکار؟»

گفت: «بله.»

گفت: «خُب، من هفت تا دختر دارم، هفت دخترا منه بدیم به هفت تا پسرای تو.این شکار ما باشه.»

گفت: «خُب باشه. چه اشکالی داره؟ معامله می کنیم.»

چایی شونو خوردن، ناهارشونو خوردن پا شدن بار کردن هی که بیان، گفت: «پس هفت تا پسرات بیان اونجا دخترارِ ببینن اونوقت خواستن دخترارِ بیارن شهر خودتون عروسی کنن. اینجا عروسی نکنن.»

گفت: «باشه.»

این رفت به راه خودش و اونم رفت به راه خودش.

صبح حالا پسرا می خوان برن به هوا نامزداشون. این پادشاه، یکی از پسراش از یه زن بود، شیش تاش از یه زن دیگه. اونکه از یه زن بود اسمش «اِزِنگه زرد» بود. موقعی که می خواستن راه بیفتن، بابا هه گفت: «من یه دو سه تا وصیت دارم.»

گفتن: «خُب بگو.»

گفت: «از اینجا که راه افتادین به یه مَرغ سوخته [مرغزار سوخته] می رسین، اطراق نکنین. شب نمونین. بعد به خرابه کهنه ها می رسین، اطراق نکنین. به آسیاب خرابه ها هم که می رسین اطراق نکنین. هر کجای دیگه می خواین اطراق کنین شب بمونین بمونین، اما این سه جا اطراق نکنین.»

گفتن: «باشه.»

راه افتادن و خداحافظی کردن و اتفاقاً گذارشون افتاد به مَرغ سوخته و شوم شد [شب شد] و برادرا گفتن: «همین جا می مونیم.»

ازنگه زرد گفت: «مگه بابا نگفت اینجا نمونین؟ خُب لابد بابا یه چیزی می دونسته که گفته اینجا نمونین.»

برادرا گفتن: «برو عامو [عمو]، ما هفت تاییم. هفت تا شیر هم بیاد از پا در می کنیم.»

گفت: «خُب.»

اینا شام شب خوردن و گرفتن خوابیدن. ازنگه زرد به وصیت باباش علیو [علی را] یاد کرد و شمشیرو وَر داشت و رفت دور از اینا کشیک داد. نصفه شب گذشته بود و نگذشته بود که دید یه دیو دو سر داره می آد. این علیو یاد کرد و نترسید. همچین که دیوه نزدیک شد گفت یا علی  و زد دو تا سَر دیوو پَروند. گوش و دُماغشونو برید گذاشت تو توبره شو و تا اومد خواست بخوابه، سیفیده  می خواست بیاد بالا. تا خوابید، خَووش [خوابش] برد. برادرا صبح پا شدن دیدن که این خوِوه.

گفتن: «ها! تو خُب می گفتی بابا گفته اینجا منزل نکنین، حالا هنوز تو خَووی.»

گفت: «خُب عیب نداره، من از شما کوچکترم.»

دوباره پا شدن و بار کردن. بار کردن رفتن، شوم که شد، اتفاقاً شانسشون افتاد به کهنه خرابه ها.

ازنگه زرد گفت: «مگه بابا نگفت اینجا منزل نکنین؟»

گفتن: «حالا اونجا که منزل کردیم چطور شد؟ اینجام مثِ [مثل] اونجا.»

گفت: «هیچی، باشه.»

برادرا شوم شبشونو خوردن و گرفتن خوابیدن. این باز مثِ اونجا شمشیرشه ورداشت و رفت دور و بنا کرد کشیک دادن. دید بله، یه دیو داره می آد. اینم علیو یاد کرد و زد سر اینم پروند و گوش و دماغشو برید و گذاشت تو توبره شو و اومد.

برادرا صبح پا شدن دیدن ازنگه زرد خَووه. یکی یه لَقِه [لگد] بش زدن.

گفت: «خُب بابا، چرا می زنین؟ من از شما کوچکترم، اشکالی نداره.»

پا شدن. بار کردن ورفتن وگذارشون افتاد به آسیاب خرابه ها.

گفت: «مگه بابا نگفت اینجا منزل نکنین؟»

گفتن: «حالا اون دو جا که منزل کردیم چطور شد؟ اینجام مثِ اونجا.»

گفت: «خُب باشه.»

اینجام شام شب خوردن و گرفتن خوابیدن. ازنگه زرد پا شد از تو آسیا رفت بیرون. رفت بیرون. حالا چشمش به برادراش هست و حواسشم به کشیکه. دید یه گربه سیاهی  اومد از وسط شیش تا برادر در رفت و گفت: «ازنگه زرد، دو تا برادر از ما کشتی، شیش تا ازت کشتیم. تا جیگر منه در نکنی و  دود نکنی و به چشم برادرات بکشی، دیگه پا نمی شن، تا روز قیامت خَووَن [خوابند].»

این افتاد به دنبال گربه. گربه رفت و رفت و رفت تا رسید به یه قعله ای. رفت تو قلعه. اینم رفت تو قلعه و دید هفت تا دیو اینجان. دیوا [دیو ها] گفتن: «هان، ازنگه زرد!!»

این گفت: «آره این گربه اومده اینجا.»

دیوا  گفتن: «خُب، بله. تو دو تا برادر از ما کشتی، حالا ما شیش تا از تو کشتیم. هفت تا دختر به یه قلعه ایه، اگه این دخترارِ برا [برای] ما بیاری، ما این گربه رِ می کشیم جیگرشه به تو می دیم ورداری ببری. اگه نه، بذا [بگذار] اونا اونجا خَو [خواب] باشن. تو هم لقمه بزرگت گوشِته.

اینارِ ازنگه زرد گوش داد و گفت: «من بلد نیستم.»

گفتن: «نشونت می دیم. یادت می دیم.»

گفت: «پاشین بریم.»

پا شدن راه افتادن اومدن، روز رفتن، شب شد. شب هم رفتن. دیوا گفتن: «اون قلعه هه.»

گفت: «پس کَمند و بدین من، کمند بندازم برم تو قلعه ببینم چه خبره، چه جوریه. راه و چاهو وا [راه و چاه را باز] کنم. اونوقت شمارَم بیارم بالا دخترارِ بدزدیم بریم.»

گفتن: «باشه.»
این رفت بالا. رفت بالا و دید بله، هفت تا دختر اونجا تو یه خونه [اتاق] خوابیدن. و پادشاه هم اونجا و غلاماش اونجا و اونا اونجا و هِی هر کسی به ردیف توخونه ها خوابیدن.

به خودش گفت: «معلوم می شه این دختر کوچیکه مال منه.»

انگشترشه در کرد و دَس دختر کوچیکه کرد و انگشتر اونم در کرد و دس خودش کرد و اومد وسط قلعه یه سنگ مرمری بود علیو یاد کرد و زد وسط سنگه. سنگو شکافت و محل دیوارِ معین کرد که از کجا دیوا باید بِکِشَن بالا و از کجا من بِکُشَمِشون. دید یه لکَه [نقطه] پشت بونیه. اونجا که بلنده. و از اونجا اگه دیوا بیان، باید بپرن پایین. آره. این علیو [علی را] یاد کرد و اومد پا پشت بوم و به دیوا گفت: «بیاین اینجا.»

اومدن.

این کمندو می انداخت و یکی از دیوارو [دیوها را] می کشید بالا. همچین که می خواست بیفته پایین، با شمشیر می زد گردنشه می پروند و تنشم [تن او را هم] می انداخت اونجا. اینا به خیالشون که اونا دارن می پرن پایین. تا هفتمین دیو این کلاهو [کلاه را] سرشون گذاشت. اون آله لاشه شون افتاد پایین و کّله هاشون رو پشت بوم موند. گوش و دماغاشونو بُرید و گذاشت تو کولوارچه شو [کوله بارش]. خُب دیگه دیو میوی نبود. اومد پایین و جَاده اون قلعه رِ گرفت و رفت. رفت و گربه رِ پیدا کرد و زدش. جیگرشه [جگرش را] در کرد [بیرون آورد] و اومد رفت سراغ برادراش. حالا روز رفته شبم رفته هیچی نخورده. همچین که سیفیده زد، رسید اونجا و جگر گربه رو دود کرد و کشید به چشم برادرا و خَووش برد.

برادرا پا شدن دیدن آفتاب دراومده.

گفتن: «ها، تا تورو [ترا] صدا نکنیم پا نمی شی؟»

یکی یه لَقِه بش زدن.

ازنگه زرد تو دلش گفت: «باشه، اینم دستمزدَمه، اشکالی نداره. خدا، خدا، خدا، خدا»

خلاصه، نگفت که من چیکار کردم، فلان کردم. شما سه روزه که خوابین و اینا، هیچی بروز نداد.

پاشدن بار کردن و راه افتادن. رسیدن به همون قلعه که نامزداشون هه [نامزدهای آنها هست]. اونجا دیدن جِنجاله. برادرا گفتن: «ازنگه زرد، چه خبره اینجا؟ جِنجاله. تو اینجا وایسا تا ما بریم ببینیم چه خبره، تو نیا، می ترسی.»

ازنگه زرد گفت: «من نمی آم، برین.»

راه افتادن. بِنا کردن اومدن. ازنگه زرد هم اومد و همچین به خونسردی اومد.

اینا رفتن و دیدن و برگشتن و گفتن: «ازنگه زرد، هفت تا دیو اینجا کشتن. کله هاشون نیست!»

گفت: «اُ، مگه کله نداشتن؟»

گفتن: «نمی دونیم، پادشاه هم اونجا وایستاده می گه هر کی این دیوارو کشته، اینا دشمنای من بودن، حالا بیا دختر کوچیکة منه با نصفه پادشاهیم بش می دم.»

ازنگه زرد گفت: «پس بِرا من خوبه.»

گفتن: «چرا؟»

گفت: « بیاین ببینین. حالا که اینجوریه، برا من خوبه. مال منه، مال کسی دیگه نی. شما خُب دیوارو نکشتین، من کشتم.»

گفتن: «اِ، تو کُشتی؟»

گفت: «بله، من کشتم، بیاین.»

ازنگه زرد اومد و به پادشاه گفت بله. و به برادرا گفت بیاین حاضر.

برادرا اومدن.

گفت: «این یه جفت گوش مالِ مرغ سوخته هه که بابا گفت اونجا منزل نکنین. این یه جفت هم مال خرابه کهنه هه. این هفت جفتم مال این هفت دیوا. کله هاشونم رو پشت بومه. شمام [شما هم] سه روز بود خَو بودین. من این سه شب اندِروز [شبانه روز] دویدم و این هفت تا دیوو کشتم و رفتم گربه رِ کشتم و جیگرشه درکردم و آوردم به چشم شما کشیدم. تا سیفیده خَووَم نبرده بود. خووَم که برد شماها بیدار شدین یکی یه لَقه بکارم کردین. اشکالی نداره، گذشته.»

پادشاه هم گفت: «پس تو دختر منه از همین جا عروسی می کنی و تحویل می گیری. اونام [آنها هم] وردارن بِرَن آبادی خودشون عروسی کنن.»

این عقده شد رو دلِ برادرا. خُب ازنگه زرد مال ننه شون نبود. ازنگه زرد تودلش گفت: «منه خب دیو می بره. توکل به خدا.»

این عروسی کرد وشب اینجا موندن و روز دیگه پا شدن بار کردن و سوار شدن. همچین که سوار اسب بودن و می رفتن به زنش گفت: «ضعیفه، تو جَاده [در جاده] منه [مرا] دیو می بره، تو اگه پسر آوردی اسمشه بذار ازنگه زرد، اگر دختر آوردی هر چی می خوای بذار.»

گفت: «مگه علم غیب نداری؟»

گفت: «آره، من علم غیب پیدا کرده م. تازگی علم غیب پیدا کرده م.»

اینا همین جور که داشتن می رفتن یه لکه ابر اومد راسِّ اینا [درست بالای سر آنها]. یه دستی از اون وسطش اومد و ازنگه زردو از رو اسب ورداشت و رفت.

برادرا خیلی خوشحال شدن و بِنا کردن ذوق کردن که ازنگه زرد رفت و دیگه نمی تونه مارو رفوزه کنه و اونجا تعریف کنه.

ولی خُب، نامزده، زُم بسّه [زبان بسته]، دلش سوخت و بنا کرد غصه خوردن و ناراحتی کردن. ولی دید نه، ناراحتی هم فایده نمی ده. سکوت کرد.

دیوا ازنگه زردو بردن. هفت تا دیو بودن به یه قلعه ای یه دختر خیلی خوبی هم به یه قلعه دیگه بود. اینا هی که می خواستن برن اون دخترو بیارن، دس پیدا نمی کردن بِش. ازنگه زردو آوردنش پایین و گفتن که تو ده تا برادر از ماکشتی، ده تا! یه دختریه به فِلُونه [فلان] قلعه، اگه دختره رِ  برا ما بیاری، ما بند اونا نیستیم [در قید برادرانمان نیستیم] تورو رها می کنیم بری. اما اگه نیاری، لقمه بزرگت گوشِته.

گفت: «می رم می آرم!»

همچین که راه افتاد بره، از درِ دروازه که رفت بیرون، یه پیرمردی گفت: «ازنگه زرد، اُغُور بخیر؟ [کجا به سلامتی؟]»

گفت: «آره، برنامه اینجوریه و اینجوریه.»

گفت: «برگرد به دیوا بگو قالیچة حضرت سلیمونو می خوام. هنبونچة حضرت سلیمونو می خوام. انگشتر حضرت سلیمونو می خوام. بِت می دن، نترس نمی کشنت.»

اونجا ازنگه زرد کمر بسته شد [دارای قدرت های ویژه شد]. اون پیرمرد نبود خواجه خضر بود.

این برگشت و گفت من اینارِ می خوام.

دیوا گفتن: «می کشیمت و چه می کنیم و چه می کنیم...»

گفت: «هر کاری می خواین بکنین. این من و این شما.»

دیو بزرگتره گفت: «بِش بدین بره.»

آوردن دادن بِشِش [به او] و اومد از دروازه بیرون سلام کرد دوباره به پیرمرده.

پیرمرده گفت: «این دختره سه تا حاجت ازت می خواد اگه سه حاجتشه انجام بدی، آزاده، می آریش. اگر ندی، همونجا می کشتت. هر کی رفته همین بوده.»

(حالا اولین حاجتاش [اولین درخواست هایش] من نمی دونم چی چیه، یادم رفته.)

گفت: «اول می شینی رو قالیچه که می رسونتت به قلعه. این هنبونچه، دس می کنی توش، هر چی که می خوای همونه [همان را] دَر می کنی می خوری. این انگشترم [انگشتر هم] دس می کنی. اون موقعی که بِت می گه این جامِ آبو [جام آب را] کلة این درخت باید ببری و بیاری، می گی: یا حضرت سلیمون یخ بگیره. این یخ می گیره. آبه نمی ریزه. می ری بالا درخت و برمی گردی. یه حاجت دیگه شم اینه که چهل تا آجر می ذاره، تفنگ بت می ده می گه تا چهلمیه باید سوراخ شه. اگر سوراخ نشه، اونجام [آنجا هم] باختی. آبم [آب را هم] باید ببری کلة درخت و برگردونی.»

ازنگه زرد راه افتاد و نشست رو قالیچه و رفت تو قلعه.

دختره گفت: «ها، قاصدی؟»

گفت: «قاصدم یا غیر قاصد، به هوات [به هوای تو، به دنبال تو] اومدم.»

گفت: «من این سه حاجتو ازت می خوام. اگه انجام دادی، همرات می آم وگرنه نمی آم.

می کشمت.»

گفت: «چی چیه؟»

اون اولی که یادم نمی آد رو گفت ازنگه زرد درست کرد [به درستی انجام داد].

بعد گفت: «این چهل تا آجرو می ذارم [پهلوی هم]. تو به این اولی که تیر می زنی، این آخریو باید سوراخ کنه و بره. سیّمین حاجتم هم اینه که این جام آبو باید ببری کلة این درخت و برگردونی بیاری یه چکه هم نیفته.»

گفت: «باشه.»

ازنگه زرد تفنگو گرفت و گفت: «یا حضرت سلیمون، چهلمی سوراخ شه.»

گلوله رِ ول کرد چهلمی شکافت از هم. بعد پا درخت هم آورد با کاغذ فرش کرد و جام آبو داد دست ازنگه زرد. اینم جام آبو گرفت پشت دستش و گفت یا حضرت سلیمون جام آبه بماسه [یخ بزنه]، ماسید [یخ زد]. این گرفت رفت بالا، کلة درخته.

درخته عرعر بود. از اون بالا چشمش افتاد به آبادیشون دید مادرش و پدرش سر جاده خاک به سر می ریزن. غصه ش شد و گریه ش گرفت. اشک چشمش ریخت رو کاغذا پای درخت.

دختره گفت: «باختی!»

گفت: «نباختم.»

گفت: «باختی.»

گفت: «نباختم. پدر و مادرم سر جاده خاک به سر می ریختن من اینجا گریه م گرفت. گریه م که گرفت اشکم ریخت. بچشین ببینین شوره یا نه.»

چشیدن دیدن بله، اشک چشمه. شوره.

اونوقت دختره گفت: «خُب، می آم.»

پاشد.

ولی دختره نمی دونست که ازنگه زرد می خواد برا دیوا ببردش ها! اسبابشه [اسبابش را] آورد و بار کرد و رفتن سمت قلعه.

آها اینه نگفتم که پیرمرده بِشِش گفته بود: «موقعیکه دخترو آوردی و رفتی قلعه دیوا، دختره قشنگ خودشه آرایش می کنه و می ره و داروی بیهوشی می ریزه تو مِی و می ده اینا می خوردن. اینا مست می کنن و بیهوش می شن. تو هفت تارو با شمشیر گردنشونو می زنی و اونوقت به وزن سبک و به قیمت سنگین هر چی تو این قلعه اینا هِه بار کن و برو آبادیتون.»

این همین کارو کرد. وقتی که اومد دیوا خیلی ذوق کردن و دختره هم بناکرد رقصیدن و یه جام  می ورداشت و داروی بیهوشی ریخت توشو و اول داد به ازنگه زرد. ازنگه زرد ریخت تو یقه ش که اونا بدونن که اشکالی نداره. و بنا کرد به دیوا مِی دادن. دختره یه سه چهار دَور تَو خورد [تاب خورد، چرخید]. اینا بیهوش شدن. بیهوش که شدن ازنگه زرد شمشیرو کشید و یا علی گفت و هفت تا رو گردن زد. زد گردنشونو پاشد، به وزن سبک و به قیمت سنگین بار کرد و علی از تو مدد.

بناکرد رفتن. اومدن و اومدن تا رسیدن به آبادیشون.

بچه ها تا این سوارارِ دیدن به یه پسری گفتن: «ازنگه زرد، بیا کنار سوارا دارن میان.»

پسره گفت: «خُب سوار که آدم خَور نی. سوار می آد و می ره.»

ازنگه زرد شنید. تو دلش گفت: «این دروغ نگی پسرمه.»

این اومد و رسید به پسره. اونای دیگه خُب ترسیدن و در رفتن.

گفت: «ازنگه زرد!»

گفت: «بله.»

گفت: «مادرت شوهر کرده؟»

گفت: «نه.»

گفت: «برو به مادرت بگو که پدرم اومد.»

این دوید رفت گفت پدرم اومده.

اینام بالاخره پیاده شدن و پس از اینکه پیاده شدن و دید و بازدید کردن، این دختره رِ هم هفت شب اندِروز کوس و گواگب پادشاهیو به جنبش درآوردن و دخترو هم تحویل گرفت و شد صاحاب دو تا زن.

 متن، عکس و دیسک فشرده © 1382ا اسفندیار عباسی و حمیرا شریفی

نگارگری ا© 1384ا مهرنوش شریفی

 
 
 
آرم و طراحی سایت، حمیرا شریفی 2008 ©آ